۱۳۹۰ آذر ۲۷, یکشنبه

توانمندی و ضعف!

گاهی چنان انگیزه و انرژی برای پیشبرد کاری دارم که انگار از همه توانمندتر هستم و دیگران تنها مهره های کوچکی هستند که فقط، باید باشند تا من به خواسته و هدفم برسم
و
گاهی چنان بی انگیزه و شل هستم که گویا از ضعیفترینها هم ضعیفتر!

این روزها مدام در جنگ بین توانمندی و ضعف سیر و سلوک میکنم

۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه

راستی یادم رفته بود

خبر خوشحال کننده اینه که خاله کوچیکه هم سر و سامون گرفت و ایشالا با خوشی و شادی راهی خونه بخت میشه.
وحیده خانوم و آقا مجید، پیوندی مبارک و عشقولانه داشتند.
همیشه خوشبخت باشید.

29 آبان 90

باران که میبارد بیشتر از همیشه به یادت هستم.به یاد روزهایی که قرار بود با هم بیاییم و برویم.
حالا این روزها آمده اند و تو رفته ای!
گمان نمیبرم داغت هیچگاه کمرنگ شود برایم. بعد از تو حتی از فصل پاییز و زمستان، از هرچه رنگ و بوی کمرنگی داشته باشد گریه ام میگیرد.
---------------------------------------------------------------------------------------------------

دلم میخواد یه مدت طولانی برم به یه جایی که حداقل رفت و آمدهام رو داشته باشم.نمیدونم شاید یه مسافرت 3-4 روزه آروم هم خوبم کنه، ولی این روزها خیلی به رفتن فکر میکنم.

---------------------------------------------------------------------------------------------------

و اکنون تو!
خوشحال باش که خاکستری شدی و نه سیاه . عادت به سیاه کردن آدمهایی که روزگاری سفید بودند را ندارم. پس تو هم خوشحال باش که خاکستری شدی در بطن خاطرات.
راستی خاکستری محبوب، از خاکستری تا سیاه شدن راه زیادی نیست!

۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

باران که میبارد

باران پاییزی و هوایی بس لطیف
رانندگی و گوش دادن به موسیقی آن هم تنها
و تنهایی شیرین و آرامش و سکوت
امروز روز خوبیست

۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

روزهای دپرس کننده

یاسمین واکسن 6 ماهگی را زده است.بسیار بداخلاق و بی حوصله شده است.
خودم 4 رروز است که مقیم خانه مادر هستم و شرکت هم نرفته ام، مانده ام در خانه بچه مریض داری!
هنوز بسیار برای جابه جایی خانه مردد هستیم، اصلا علاقه ای به جا به جایی ندارم ولی اصلا هم تحمل شرایط فعلی را هم ندارم.
این روزها بسی عذاب آور و دپرس کننده است!

۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

این روزها حمیده

این روزها هر روز را در شرکت با حمیده هستم!هیچ چیز نمیتواند جای خالیت را پر کند

چه در دل من!چه در سرتو
من از تو رسیدم به باور تو
تو بودی و من به گریه نشستم برابر تو
بخاطر تو به گریه نشستم بگو چه کنم
با تو شوری در جان ، بی تو جانی ویران
از این زخم پنهان ، می میرم
نامت در من باران ، یادت در دل طوفان
با تو امشب پایان می گیرم
نه بی تو سکوت ، نه بی تو سخن
به یاد تو بودم ، به یاد تو من
چه در دل من!چه در سرتو
من از تو رسیدم به باور تو
تو بودی و من به گریه نشستم برابر تو
بخاطر تو به گریه نشستم بگو چه کنم
با تو شوری در جان ، بی تو جانی ویران
از این زخم پنهان ، می میرم
نامت در من باران ، یادت در دل طوفان
با تو امشب پایان می گیرم
نه بی تو سکوت ، نه بی تو سخن
به یاد تو بودم ، به یاد تو من
ببین غم تو رسیده به جان و دویده به تن
ببین غم تو رسیده به جانم بگو چه کنم
با تو شوری در جان، بی تو جانی ویران
از این زخم پنهان می میرم


ببین غم تو رسیده به جانم بگو چه کنم
با تو شوری در جان، بی تو جانی ویران
از این زخم پنهان می میرم

۱۳۹۰ مهر ۱۰, یکشنبه

دوباره اومدم شرکت

امروز 9 مهر بعد از 6 ماه دوباره اومدم شرکت.
اینقدر این اومدن برام متفاوت بود که نگو.فک کنم هر 20 دقیقه یه بار یا به خونه مامان زنگ میزدم و از حال یاسمین میپرسیدم یا به بابا اس ام اس میدادم و خبر میگرفتم. کلی استرس یاسمین رو داشتم و از طرفی هم یه جور حالت منگی تو شرکت و سردرگمی.
ساعت 2:15 بود که مامان زنگ زد که یاسی بغض میکنه و انگار داره دلتنگی میکنه.با یه عجله ای خودم رو به خونه مامان رسوندم.در حیاط که باز شد مامان با یاسی جلو در آپارتمان منتظر من بودن.به محض اینکه به یاسی دست تکون دادم و صداش کردم طفلی بغضش ترکید و اشکاش روان شد و شروع کرد به دست و پا زدن که بیاد بغلم. اینقد دلم رحم اومد که نگو.حالم گرفته شد اصلا.
از دیروز فکر میکنم این درسته که بچه رو تو این سن تنها بزارم و کمتر پیشش باشم و ...
آیا اگه مادر من با خودم ا ین کار رو میکرد از این کار راضی بودم یا نه؟
این سوالی هست که همه مادرها بالاخص در اوایل حضور در محل کار با اون حسابی درگیرن.باید این مساله رو با خودم حل کنم تا بتونم با تمرکز به کارم به ادامه بدم.باز خدا رو شکر که مامان هست و من مجبور نیستم یاسی رو مهد بزارم.

۱۳۹۰ مهر ۶, چهارشنبه

6 مهر 90

شبا که از خواب بلند میشم و یاسمین رو شیر میدم تا بخوابه، گاها دیگه خوابم نمیبره و کلی حرف واسه نوشتم تو وبلاگ تو ذهنم میاد ولی روز که میشه و میخوام بنویسم ذهنم میشه خالی خالی و هیچی یادم نیست.
-----------------------------------------------------------------------------------------

چند روز گذشته رو مدام به وضعیت کشورم از لحاظ فرهنگی و این همه مساله ای که وجود داره فکر میکردم.واقعیت برخورد و روش فکر یکی از آشنایان که تا قبل از این به نظرم ادم خوش فکری میومد اینقدر ذهن منو مشغول کذد.تصور این همه سخت گیری و حتی فکر به نظر من غلطی که امکان داره در اون ظلمی هم به کسی بشه و عدالت هم رعایت نشه خیلی سخت بود و سخت تر از همه اینکه باورش برای من از طرف اون شخص سخت تر!
بعد به این نتیجه رسیدم که ما آدمهای دم دستی هستیم و بعضا این جمله درسته که از نوک بینیمون اون طرف تر رو نمیبینیم.و این یکی از دلایلی هست که مملکت ما شده اینی که الان میبینیم و توش هستیم.
------------------------------------------------------------------------------------------

از شنبه باید برم سرکار دوباره.فکر میکردم وقتی میخوام برگردم شرکت بعد 6 ماه خیلی ذوق داشته باشم.ذوق که ندارم هیچ کلی هم استرس دارم.
وابستگی یاسمین به من و البته خودم به یاسمین
غم نبودن حمیده و ترس از مواجهه با شرکتی بدون حمیده، تنهایی موقع نهار، نماز و دلتتنگی هاششش
رفتن دوستام از شرکت و ...
خلاصه از شنبه باید برم و خدا خودش کمک کنه

۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه

مهمانی افطار پیک آسا

امسال مهمانی افطاری پیک آسا برای من حال و هوای دیگری داشت. بودن یاسمین و نبودن حمیده!
جای حمیده خیلی خیلی خالی بود.هر طرف رو نگاه میکردم یادش میافتادم و حتی موقع برگشتن ناخودآگاه داشتم دنبالش میگشتم که بهش بگم زود باش بریم که یاسمین داره گریه میکنه و ....
روحت شاد حمیده عزیزم

اولین سفر یاسمین- سوم شهریور نود

اولین سفر دخترم خدارو شکر به مشهد و بارگاه امام رضا (ع) بود.سفر خوبی بود در مجموع ولی خوب بعضا بداخلاقیهای دختر بعضی جاهاش رو سخت مینمود.
مسر رفت رو با قطار رفتیم و تا ساعت 3:30 صبح خانوم رو در رستوران قطار راه میبردیم و 2-3 تا دوست هم پیدا کرده بود که باهاش بازی میکردند و میخندوندنش.خلاصه بعدش خوابید و 9 صبح بیدار شد و تا 10 که از قطار پیاده شیم یکسره بغل و نق و گریه.
تو مشهد هم حسابی با بقیه غریبی میکرد و هیش کسی طرفش نباید میومد.
روز سوم که روز برگشت بود بهتر شده بود ولی خوب دریغا که دیگه ما باید برمیگشتیم و مسافرت رو به پایان بود.
من و بابایی خیلی نگران هواپیما بودیم که یاسمین تو هواچیما بخوابه و گریه راه نندازه که اگه گریه میکرد دیگه آروم شدنی نبود.قبلش نذاشتیم بخوابه و حتی کمی گرسنه هم نگهش داشتیم تا تو هواپیما شیر خورد تا 20 دقیقه قبل از فرود خواب بود خدا رو شکر.
در کل سفر خوب و خاطره انگیزی بود اولین سفر دخترم.
خدا رو شکر

۱۳۹۰ مرداد ۲۹, شنبه

یاسمین و شب زنده داری

دختر خانوم معمولا و تقریبا هر شب تا 3 و 3:30 نیمه شب بیداره و هر شی احیا دارد!
بیچاره من و بابایی که توفیق هر شب احیا داری رو نداریم و آخرش یاسمین رو میخوایم مجبور کنیم که سلب توفیق بشه و بخوابه بلکه ما هم بتونیم بخوابیم.

البته واقعیت قصه از اونجا شروع شد که یه روز تو سایت نی نی سایت خوندم که "اگه کودک شما از اون دسته از کودکانی هست که شبها اصلا برای شیر خوردن بیدار نمیشه، شما جزو معدود مادران خوشبخت هستید"!حتی وقتی ازم سوال میکردن که یاسی شبا میخوابه یا نه با افتخار میگفتم بلهههه میخوابه و ....
من هم بعد از خوندن متن نی نی سایت تا خود شب هی راه رفتم و واسه بابایی یاسمین قر اومدم که من جزو معدود مادران خوشبختم!
القصه یاسی خانوم اون شب پدر ما رو در آورد و تا خود صبح بیدار بود. و از اون به بعد نزدیک به 20 روزی میشه که کار ما بیداری تا پاسی از شب است!
من تمام حرفهام رو پس میگیرم.من اصلا مادر خوشبختی نیستم.باور کنید نیستم!

۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه

میخواهم بنویسم ولی ...

میخوام بنویسم ولی نمیشه، آخه ...

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
بیخیال نوشتن

۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه

اولین هفته چهار ماهگی

یاسمین در اولین هفته 4 ماهگی حسابی تغییر کرده و این تغییرات رو به رخ من و بابایی میکشونده.
حسابی بلند بلند جیغ میزنه و بوبو میکنه.به شدت تلاش میکنه که ادای ما رو در تلفظ کلمات در بیاره و حسابی ما رو به وجد میاره.
و البته دوباره شب و روزش قاطی پاتی شده و شب تا صب بیداره و صب تا شب هم میخوابه و حسابی بابایی و به خصوص مامانیش رو کلافه کرده.من رو بگو که میگفتم خانوم 4 ماهش رو که تموم کنه میزارمش تو تخت خودش بخوابه و دیگه پیش خودم نمیزارمش!
در ضمن خیلی دوست داره تلوزیون نگاه کنه و این علاقش از الان به تلوزیون دیدن منو حسابی نگران میکنه. یکسره خودش رو به سمت تلوزیون میچرخونه و مستقیم زل میزنه به تلوزیون .

حمیده جان تولدت مبارک

امسال در روز تولدت بسیار غریب بودم و بسیار با خودم و خودت به یاد شیطنتهای هر ساله در شرکت هنگام تولدت گریستم.
حمیده جان تولدت مبارک.
قول میدهم هیچ سالی تولدت را فراموش نکنم.

۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه

فکر و عمل

دیشب داشتم با خودم فکر میکردم و مطالبی رو که میخواستم در مورد یاسی بنویسم تو ذهم مرتب میکردم.داشتم فکر میکردم بنویسم خدا رو شکر یاسی شبها خوب میخوابه و وقتی برق خاموش میشه با ما میخوابه و بعضا یک بار برای شیر خوردن بیدار میشه.داشتم فکر میکردم بنویسم خدا رو شکر دل دردهاش کم شده و خیلی کم مجبور نمیشم دوا درمونش کنم واسه دل درد. داشتم فکر میکردم بنویسم که با همه بغلی بودنش نق زدنهاش کم شده و ...

خلاصه شب شد و برقها خاموش شد و یاسی خانوم نخوابید.تا 2:30 شب بیدار بود و بازی و نق و نق.
خلاصه کنم که خوابید. ولی ساعت 3:10 شب من و علی با صدای جیغ وحشتناک از خواب بیدار شدیم و تا علی بلند شه و شربت گریپمیچر رو بیاره اشک کل صورت دختر کوچولومون رو پر کرد و دل درد امانش رو بریده بود. تا خود صب هم خیلی بد خوابید و نق زد و یکی باید دستش رو مدام نگه میداشت که تو چشش نکنه و بیدار نشه و ....

از صب دارم فکر میکنم خوبه به چیزای دیگه فکر نکردم که بنویسم وگرنه بیا و درستش کن! خلاصه هرچی تو ذهن ما بیاد فورا دختر خانوم برعکسش رو عمل مبکنه.

۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

سکوت سایبری

دارم سعی میکنم از این فضای سکوت سایبری بعد از حمیده در بیام کمی بنویسم. باید شروع کنم از یاسی نوشتن.اینگونه به گمانم بشود!

خودم منتظر خودم هستم!

۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

مرگ پایان کبوتر نیست!

چند روزی هست میخواهم بنویسم. دستم به نوشتن نمیرود.یعنی به واقع دست و دلم به هیچ کاری نمیرود و فقط روزها رو سپری میکنم و تنها دلخوشی من شده است یاسی.

حمیده رفت.حمیده با اون همه صبوری و آرامش رفت.باورش برای من خیلی سخته و تحمل ناپذیر.تقریبا نزدیک به 2 هفته میشود و من هنوز باور ندارم و در تک تک لحظات تنهایی با او سخن میگویم و در گذشته ها سیر میکنم.گاها فکر میکنم که چه زیبا گفت سهراب که مرگ پایان کبوتر نیست. به روزهایی که در شرکت با هم گذراندیم و گذراندیم فکر میکنم.به روزهایی که میتوانستیم در پیش داشته باشیم و اکنون!
این نوشته، سخت ترین پست من در این وبلاگ است.پستهای قبلی رو که در مورد وخامت حال حمیده مینوشم، مدام در حال نگارش به این فکر میکردم که ای کاش فلان جور و بهمان جور ننویسم که حمیده حالش خوب میشه و پستهام رو میخونه و .....
دیگر بس است.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

این روزهای سخت

این روزها داره سخت میگذره. خیلی سخت.
یاسی داره بزرگ میشه و من و علی مدام دنبال و لحظات شیرین بیشتری میگردیم.ولی نمیشه.یاسی 40 روزه شده و تو شیطنت و گریه کم نمیذاره برای ما.
خدایا کرم و بزرگیت رو شکر.این همه سختی رو واسه یه دختر جوون.با این خداییت چه جوری میتونی ببینی.من که باور ندارم.
با یاسمین نه پای رفتن به خونه مامان بزرگ رو دارم و نه تاب تو خونه موندن رو.
خدایا خودت صبر بده و استقامت برای روزهای سخت

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه

یاسمین 26 روزه شده است

بعد از چند روز دوباره از خونه مامان کوچ کردم به خونه خودمون. برعکس شده، اینقد خونه مامان گیر شده ام که باید بنویسم از آنجا به اینجا کوچ کرده ام.
یاسی داره بزرگتر میشه و من و باباییش حسابی داریم این رو میبینیم. وللی خوب کم هم اذیتمون نمیکنه و تقریبا نه خودش خواب و خوراک داره و نه ما. به قول قدیمیا گویا زمین میخ داره و خانوم یکسره باید در آغوش گرم مامانی و بابایی باشن!
در حال حاضر یاسی خانوم یه سختی آروم شدن و من هنوز جرات ندارم از کنارش تکون بخورم.ساعت 1:30 دقیقه ظهر هست و من هنوز ناهار ندارم و از کرامت دختر خانوم صبحونه درست و حسابی هم نخوردم.
واقعا بچه داری چقدر سخته و عجب اعصاب فولادی میخواد.روزها منتظرم که سریع بگذره و عصر و شب بشه که علی بیاد خونه بلکه یه کم از خستگی و کسالت من کم بشه.دلم برای روزای گذشته، رانندگی، شرکت رفتن و گشت و گذار با دوستا حسابی تنگ شده و این فضای اینترنتی هم نمیتونه چیزی از این دلتنگیها کم کنه

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

تنها در خانه 1- سوم اردیبهشت 90

دیروز ظهر از خونه مامان اومدیم خونه خودمون.من و علی و یاسی.اولین روز و شب 3 نفری تنها در خانه.
شبش مهمون داشتیم برای شام و من تجربه مهمانی دادن با بچه رو هم بدست آوردم.همونجوری که حدس میزدم خیلی سخت نبود و البته کمکهای علی و همکاری یاسی خانوم تو اینکه خیلی خوب خوابید مزید علت بود.

ولی یاسی شبش تلافی کرد و من و علی رو تا 2 شب بیدار نگه داشت.مساله اینه که خانوم تا 11 شب خوابیده بودن و بعدش دیگه خوابش نمیبرد و من علی هم میخواستیم به زور بخوابونیمش.
البته نکته دیگه هم داشت و اون این بود که خانوم حسابی بغلی شدن و یکسره باید تو بغل باشن تا آروم باشن و مدام هم باید باهاش صحبت کنی و یاسی هم گوش بده.همه اینا رو از مامان جون پروینش داره که مدام باهاش صحبت میکنه و قربون صدقش میره و دختر ما هم که لوووووووسه، عادت کرده.

راستی یاسی امروز 15 روزه شد.

۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه

این روزها-28 فروردین

این روزها داره میگذره
بعد از چند روز تونستم یاسی رو بذارم کنارم آروم بخوابه و خودم لپ تاپ رو روشن کنم
تولد یاسی روشنی قشنگی تو خونمون آورده و کلی عشق و زیبایی.
علی پروپوزالش رو خیلی عالی و بدون کوچکترین مساله دفاع کرد خدا رو شکر

این روزها باید شیرین می بودددد
باید
ولی غم حمیده
حمیده حالش خیلی بده.کوچکترین لحظه که تنها باشم غمش چشمهام رو خیس میکنه
تو خواب حمیده رو میبینم. خدا شفاش رو بده

۱۳۹۰ فروردین ۲۰, شنبه

اصلاحیه 14 فروردین-2

جلسه دفاع از پروپوزال علی 27 فروردین و تولد نی نی ما 21 فروردین.
ببینم این آخرین اصلاحیه میشه یا بازم ورژن میزنم رو نوشتم!

۱۳۹۰ فروردین ۱۶, سه‌شنبه

اصلاحیه 14 فروردین-1

بدینوسیله اصلاح میکنم. نی نی ما 22 فروردین می آید و زمان دفاع علی هم هنوز معلوم نیست!

۱۳۹۰ فروردین ۱۴, یکشنبه

14 فروردین

سلام
امروز من در خانه. علی دانشگاه.
چند روزی هست میخوام بنویسم ولی حالش رو ندارشتم و فک کنم حسابی تنبل شدم تو نوشتن.این عید رو بیشتر تو خونه بودیم و کمتر تونستیم جایی بریم.
احتمالا 20ام نی نی ما به دنیا میاد و علی هم 24ام جلسه دفاع از عنوان پروپوزال داره.همه چی قاطی پاتی خلاصه.
ایشالا دفعه بعدی که بنویسم خبرهای خوب خواهم داشت.دعا کنید لطفا

۱۳۸۹ اسفند ۲۴, سه‌شنبه

عید 90

امروز 24 اسفند هست و من کماکان در شرکت! حوصلم خونه سر میره و دوس دارم که بیام شرکت. ولی قطعا دیگه باید خداحافظی کنم و بیشتر از این صدای دیگران رو در نیارم.

سال 89 هم داره تموم میشه و من روزها رو خیلی تندتر از قبل میشمارم.دوس دارم امسال خیلی زودتر تموم بشه و روزهای بعدش هم مثل باد بگذره و مهمون کوچولوی دائمی ما از راه برسه.
امسال تهران هستیم و از بیرجند رفتن معاف.البته الان که فکر میکنم دلم میخواست که بیرجند هم میرفتیم.کلا من همیشه از عیدهایی که به یکنواختی بگذره گله دارم.حالا این یکنواختی میخواد تهران باشه و یا بیرجند. دوست دارم چند روزی تهران، چند روزی بیرجند و چند روزی هم در سفری باشیم.امسال که کل یوم تهران هستیم و منتظر.

فعلا خداحافظ تا دوباره ای که نمیدونم کی هست.

۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

زندگی اجتماعی در ایران!

دوستی میگفت آدم از زندگی اجتماعی در ایران پشیمان میشود.
راست میگه. خیلی وقتها از زندگی اجتماعی در ایران سیر میشم و با خودم میگم ای کاش هیچگاه مجبور نشم در مسائل اجتماعی وارد شوم و درگیر کار اداری بشم.
رفته بودم شورای حل اختلاف برای پیگیری کارهای بیمه بدنه ماشین. بماند که این شورا فقط 3 روز در هفته و هفته ای 3 ساعت کار میکند!رفتم پیش جناب رئیس تا کارم رو به یکی از کارشناسان ارجاع دهد برای مرتبه دوم! دفعه اول اشتباهی صورت گرفت و عملا کار من بی نتیجه موند.به جناب رئیس میگم لطفا منو به اتاق 7 ارجاع بدین. میگه چرا اتاق 7؟ میگم چون پرونده قبلی من تو اتاق 7 هست.میگه چرا پرونده قبلی؟ میگم چون اشتباهی پیش اومده و من مجبورم این فرآیند رو دوباره طی کنم.میگه ببینم.پرونده رو میخونه و میگه نه اشتباه نشده اینجا که به نفع شما نوشتن.میگم بله ولی تعیین خسارت نشده و باید میشده.
میگه برو خانم کار خودت غلطه نمیفهمی داری چی میگی! میگم نه از سمت کارشناسها این اشتباه صورت گرفته. با لحتی بسیار زشت میگه برو برو نمیدونی چی میگی و چی میخوای و ...
رو کردم بهش و گفتم، از زندگی اجتماعی تو ایران پشیمون میشه آدم که کارش به این جاها میافته.رئیس صداش رو میبره بالا و میگه برو بیرون همینه که هست نمیخوای برو از ایران برو بیرون بروو خارج . رو کردم بهش و گفتم آقای رئیس ای رفتار شما نشون میده که زندگی اجتماعی ما در ایران یعنی چی.

خیلی برام سخت و دردناک بود که یه نفری با یه من ریش و یقه تا بالا بسته وایسه جلوم و به من بگه از ایران برو بیرون و ...
خیلی برام سخت تر بود که این منم که همیشه ادعای وطن پرستی و پشتیبانی از حکومت رو داشته و البته دارم و الان دارم این حرفها رو میشنوم.
و خیلی سخت تر وقتی میبینی همچین آدمهای کثیف و تند رویی در خیلی از پستهای این مملکت نشسته اند بر تخت و به باد میدن خیلی از آرمانهایی که به خاطرش هزاران نفر خون دادند!

۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه

وادی حیرت!

الان تقریبا 24 ساعت میگذره و اوضاع آرومتر شده। من هم تونستم کمی بخوابم و ذهنم رو آروم کنم.
گاهی اوقات اتفاقهایی پیش می آید که به جز درد و زحمتی که به انسان وارد میکنه، فکری را هم در ذهن رشد میده و میپروراند. از دیشب و اتفاق که نه، حادثه ای که برای من یا بهتر است بگویم ما رخ داد مدام سوالاتی در ذهنم می آید و میرود و ...
نزدیکهای ساعت هفت شب مسیر اتوبان باکری شمال به جنوب در حال رانندگی، تازه وارد اتوبان شده بودم. هوا به شدت بارانی و اتوبان تازه افتتاح شده تاریک و تنها نور چراغ ماشینها بود که دیده میشد. شاید شش هفت متر جلوتر یکهو دیدم که یه ماشینی در عرض اتوبان ایستاده! سرعت من شصت هفتاد با شش هفت متر فاصله و ماشینی که در عرض اتوبان حرکت کرده و حالا ایستاده. کمی گیج شدم و به سرعت ترمز گرفتم ولی شیب اتوبان و لغزندگی زمین و سرعت و ... و برخود شدید من با ماشین.
واقعا شوک بهم وارد شده بود. در یه لحظه فکر کردم اشتباه کردم و تو اتوبان نیومدم، باورم نمیشد که راننده ای عرض اتوبان رو طی کنه. یعنی در اتوبانی که شمال جنوب هست، راننده ای غرب به شرق برونه!!!!!!
خلاصه که تصادف بدی بود و بماند که بعد از پیاده شدن از ماشین و برانداز خسارت درست و حسابی که به هر دو ماشین وارد شده بود در خلال جریانی، راننده مقصر گریخت و من موندم و ماشین داغون و تاریکی هوا و بارون شدید و استرس و پلیسی که آخر نیامد و من رفتم کلانتری خدمت حضور آقایان!!!
از شب گذشته مدام به این می اندیشم که چه کرده ام که همچین اتفاق نادری باید برای من رخ بده و باز هم چه کرده ام و دعای چه کسی بدرقه راهم بوده است که خطری به این بزرگی از بیخ گوش من و بچه! گذشت. از دیشب مدام به این می اندیشم که در این ماجرا چه میتوانسته بشود و چه شده است و بلایی که در این حادثه نادر روی داد حداقل اتفاق ممکنه بود است که:

از دست و زبان که برآید کز عهده شکرش به در آید

امروز صبح هم که در کلانتری بودم با شیوه رفع و رجوع کار و ... از علی پرسیدم یعنی در جوامع متمدن و کشورهایی به جز ما که جهان سوم محسوب میشویم هم، نحوه پیشرفت کار و برخورد با مسائل به اینگونه است!
خلاصه درسهایی بس فراوان و ارزشمند کسب نمودم در این حادثه.
خدا این روزهای در پیش رو هم ختم به خیر کند که البته الخیر ما فی الوقع و بلا شک در این اتفاق هم خیری بوده است.
خلاصه وادی هست برای خودش این وادی حیرت

۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه

22 بهمن- سیسمونی

همیشه 22 بهمن برای من روز پرشکوه و غرور آفریی بود. از حضور در بین مردم و اینهمه شوری که داشتن لذت میبردم. امسال کوچولومون نذاشت برم و تو خونه بودم و سعی میکردم با دیدن تصاویر تلویزیون خودم رو راضی کنم... اما حضور چیز دیگریست.
---------------------------------------------------------------------------------------------
مهمونی به اصطلاح سیسمونی گرفتم. البته به قول یکی از دوستان این مهمونی به مناسب پیروزی انقلاب بود، احیاناً اشتباه نشه.
جای همه خالی خیلی خوش گذشت و دختر ما نیومده کلی کادوهای قشنگ قشنگ هدیه گرفت. یه کتاب هم با عنوان بهترین شیوه های ماساژ کودک! هدیه گرفتم که باید با علی بخونیم و خودمون رو واسه ماساژ کودک آماد ه کنیم.
--------------------------------------------------------------------------------------------
علی این روزها به شدت در حال انجام کارهای مربوط به دفاع از عنوان پروپوزالش هست و حسابی هم مشغوله. با تمام وجود امیدوارم قبل سال بتونه دفاع کنه و برای سال جدید خیالمون تا حدودی راحت باشه

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

هوووورااا

هووووووووووووووووراااااااااااااااااااا
بردم. دوستان ما بردیم!
من و دخترم

دور جدید مسابقات دارت در شرکت

دور جدید مسابقات دارت پیک آسا شروع شده. من با توجه به شرایطم، ثبت نام نکردم، ولی خوب چه کنم که دست تقدیر ما رو وارد گردونه مسابقات کرد و قراره به زودی با اولین رقیب مسابقه بدم (رو که نیست، سنگ پای قزوینه ;) )
البته به همکارام گفتم وقتی من میپرم و دارت رو پرتاپ میکنم به سمت سیبل، لطفا یکی ما 2 تا رو بگیره!

دوستان دعا کنید من و دخترم، اولین مسابقه مشترکمون رو برنده شیم D:

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

انتخاب اسم

انتخاب اسم واقعا سخته. وقتی اینهمه اسمهای مختلف ایرانی و غیر ایرانی و مذهبی و غیر مذهبی و .... اینا وجود داره و کلا نمیدونی چه مدل اسمی میخوای! اونم اسم از نوع مونت!
در ضمن ما هر اسمی رو همین که فقط تو ذهنمون میاد یا ملت فرتی میزارن رو بچه هاشون، یا میشه اسم سریالهای صدا و سیما، یا یهو یکی به عنوان بدترین اسم و «ای وای اینو نذارین» پیشنهاد میده و میشه یه ضد حال اساسی.

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

نه سلامم نه علیکم

نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...

گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی

خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی

شعر از ملانا

توان کنده شدن!

تعداد دوستان نزدیکم شاید بیشتر از 2-3 نفر نباشه. کلا من از اون آدمهایی هستم که دایره دوستان خیلی وسیع نیست. برای این دوستانم هر کاری انجام میدم و همیشه دغدغه محبت کردن بهشون رو داشتم.سعی کردم یه قدم جلوتر باشم و اجازه ندم از من خواسته ای داشته باشند و قبل از اونها متوجه نیازشون بشم.خلاصه یه پایه ی ثابت محبت و مهربانی هستم براشون.

جدیدنا دارم به اشتباهم پی میبرم. من میخوام کنده شم.میخوام کنده شم از دوستانی که من رو به خاطر خودشون میخوان. اصلا نمیپسندم آدمهایی در اطرافم باشن که اینهمه انرژی و محبت بزارم براشون و اونها زمانی که وقت و حوصله دارن هستند و زمانی که ممکنه وقت نداشته باشن دیگه این رابطه براشون اهمیتی نداره.

این لحظات دارم به اشتباه خودم پی میبرم.دارم به این پی میبرم که هر کسی رو به اندازه معقول دوست داشته باشم و بهش محبت کنم، شاید باعث بشه این جور مواقع کمتر دلم بسوزه و حتی توقع کمتری هم داشته باشم.

این لحظات، لحظات کنده شدن هست، آره لحظات کنده شدن من از دوستانی که شاید هنوز عزیز باشن، ولی حتما از این به بعد تعامل و برخورد جدیدی از من رو میبینند. برام سخته وقتی کلی مهربانی که به دوستام کردم رو به خاطر می آرم، ولی واقعیت وقتی به این قدرت خودم که میتونم از اونها کنده شم فکر میکنم، کمی آروم میشم. آره من میتونم از اونهایی که حتی خیلی دوستشون دارم کنده شم و یاد بگیرم با آدمها چطوری رفتار کنم ،من باید یاد بگیرم و خودم رو اصلاح کنم.

اسم این لحظات رو میزارم کنده شدن و درست رفتار کردن!