۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

کجایند روزهای روشنم؟!؟!

این روزهای تیره کی میگذرندو تمام میشوند.روزهای سخت و ابری.کجایند روزهای روشنم؟
بعضی وقتها فکر میکنم پس خدا کجاست؟ جوانی در بیماری دست و پا میزند، و اثری از خدا دیده نمیشود؟
خانواده ای، بیماری، دلداه ای، دل شکسته ای،جوانی ... همه و همه جشم بر آسمان دوخته...
خدایا کجایی؟!

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

لحظه ای همواره سبز، د ر کویر خاطرات

روزها و شبها را به یاد می آوری که آمدند و رفتند
روزهایی پر ز اولین احساس، احساسی شکل گرفته از پاکی
به یاد می آوری يك جهان عشق به پاكيزگي يك گل ياس را
به یاد می آوری اشکها و غمها را
به یاد می آوری تلاش ها وتلاش ها و تلاش ها را
به یاد می آوری "از هر کرانه تیر دعا کرده ام روان شاید کز آن میانه یکی کارگر شود"
به یاد می آوری دست و پازدن ها را
به یاد می آوری رفتنها و رفتنها و... نرسیدنها و دل کند ن ها و جان کندن ها را
و دیگر هیچ
و اکنون با خاطره ات ... روی یک نیمکت دونفره، کنار هم
و دیگر هیچ
و اکنون با خاطره ات تمام قد ... روی یک نیمکت دونفره، کنار هم، بدون بغض و کینه
و مرور خاطرات
و بارانی که میبارد از چشمانت و میبارد و میبارد، بلکه خاموش شود شعله های درونت
و همچنان ایمان به محبت اولین
و شاید .... و دیگر هیچ