۱۳۹۰ مهر ۶, چهارشنبه

6 مهر 90

شبا که از خواب بلند میشم و یاسمین رو شیر میدم تا بخوابه، گاها دیگه خوابم نمیبره و کلی حرف واسه نوشتم تو وبلاگ تو ذهنم میاد ولی روز که میشه و میخوام بنویسم ذهنم میشه خالی خالی و هیچی یادم نیست.
-----------------------------------------------------------------------------------------

چند روز گذشته رو مدام به وضعیت کشورم از لحاظ فرهنگی و این همه مساله ای که وجود داره فکر میکردم.واقعیت برخورد و روش فکر یکی از آشنایان که تا قبل از این به نظرم ادم خوش فکری میومد اینقدر ذهن منو مشغول کذد.تصور این همه سخت گیری و حتی فکر به نظر من غلطی که امکان داره در اون ظلمی هم به کسی بشه و عدالت هم رعایت نشه خیلی سخت بود و سخت تر از همه اینکه باورش برای من از طرف اون شخص سخت تر!
بعد به این نتیجه رسیدم که ما آدمهای دم دستی هستیم و بعضا این جمله درسته که از نوک بینیمون اون طرف تر رو نمیبینیم.و این یکی از دلایلی هست که مملکت ما شده اینی که الان میبینیم و توش هستیم.
------------------------------------------------------------------------------------------

از شنبه باید برم سرکار دوباره.فکر میکردم وقتی میخوام برگردم شرکت بعد 6 ماه خیلی ذوق داشته باشم.ذوق که ندارم هیچ کلی هم استرس دارم.
وابستگی یاسمین به من و البته خودم به یاسمین
غم نبودن حمیده و ترس از مواجهه با شرکتی بدون حمیده، تنهایی موقع نهار، نماز و دلتتنگی هاششش
رفتن دوستام از شرکت و ...
خلاصه از شنبه باید برم و خدا خودش کمک کنه