۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

امروز خونه آقا رضا هستم و علي همچنان بيرجند.
من و امين و مامانش نشستيم و دارم بهشون وبلاگم را نشون ميدم و ارزشون ميخوام كه اين وبلاگ را با حضورشون گرم كنند.
البته آقا رضا هم هي ي ي ي ي ... به گوشه چشمس انداخت!
بزار ببينيم امين چي ميخواد بگه:
امين: ما امروز رفتيم ماشين شستيم خيلي حال داد. اولش
مرتضي ماشين نمي شست.وبعد ماشين شستيم

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

امروز 6 آبان هست و علی رفته بیرجند و من در تهران و به دور از علی.
با کلی کار تو شرکت و بیرون شرکت!

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

بعضی روزها ابری- بعضی روزها آفتابی

بعضی روزها با کلی انرژی و شوق حرکت میکنی به سمت محل کار و فکر میکنی به هرچی امروز میخوای میرسی و کلی انرژی میگذاری ولی هیچ نتیجه ای نمیگیری بعضی روزها که برات خیلی معمولی هستن کلی نتیجه میگیری و اینا.
شاید در یک نگاه کلی به قول علی زندگی همینه و چیزی غیر از این نیست ولی...

بعضی روزا مثل امروز سخته. به قول یه بنده خدایی: بعضی روزها ابری ، بعضی روزا آفتابی.
امروز هم از اون روزهای ابری بود با کلی کار و درگیری..
خلاصه که یهو گفتم بگذار اینجا بنویسم که بعدا وقتی خودم و بقیه هم خوندیم بدونیم که این روزهای ابری هم میگذره
(البته بگذریم که علی هنوز به این وبلاگ سری نزده)

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

اولین پست من در وبلاگ


به نام خدا
سلام. خیلی برام جالبه. ییهو با خوندن وبلاگ یکی از دوستام تصمیم گرفتم من هم وبلاگی داشته باشم.
اول از اون دوست جووونم ممنون که با خوندن وبلاگش به این فکر افتادم.
بعد هم تازه دارم فکر میکنم که باید با علی بشینیم و فک کنیم و یه هدف خوب واسه داشتن این وبلاگ داشته باشیم.البته همین الان یعنی چهارشنبه 29 مهر 88 ساعت 15:10 به علی زنگ زدم که بهش بگم دارم وبلاگ درست میکنم و ازش واسه اسم وبلاگم ایده بگیرم که رفته بود کلاس. پس خودم تهنا نوشتم.
اوووم. اینکه چرا نوشتم جایی برای بودن یه کم توضیحش سخته، ولی برا خودم کاملا روشنه و از اسمی که انتخاب کردم لذت میبرم.
ولی خوب اولین چیزی که به ذهنم میرسه یه وبلاگ خانوادگی هست. اینکه از اینجا با بیرجندی ها و یا حتی تهرانی ها که کم میبینیمشون در تماس باشیم واسم جالبه. باید بهشون خبر بدم و آدرس وبلاگ را براشون بفرستم.