۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

اولین ذوقیدن های من! 89/10/7

از نظر بعضی ها شاید کمی دیر، ولی اولین ذوق کردنهای من بعد از گشت و گذار در بازار سیسمونی نوزاد به صورت جدی شکل گرفت. دیدن اینهمه تخت و کمد و ... متنوع و رنگارنگ واقعا آدم رو به ذوق میاره.بالاخص وقتی قرار باشه برای دختر بخری و کلی میتونی خوشگل موشگل تر خرید کنی.
دیشب تقریبا تا صبح در خواب و بیداری بودم و کلی تصورات رنگی پنگی رو مرور میکردم و برای خودم در فضا بودم.

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

زنی را میشناسم من!

زنی را می شناسم من

که شوق بال و پر دارد

ولی از بس که پُر شور است

دو صد بیم از سفر دارد

زنی را می شناسم من

که در یک گوشه ی خانه

میان شستن و پختن

درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند

نگاهش ساده و تنهاست

صدایش خسته و محزون

امیدش در ته فرداست

زنی را می شناسم من

که می گوید پشیمان است

چرا دل را به او بسته

کجا او لایق آنست؟


زنی هم زیر لب گوید

گریزانم از این خانه

ولی از خود چنین پرسد

چه کس موهای طفلم را

پس از من می زند شانه؟

زنی آبستن درد است

زنی نوزاد غم دارد

زنی می گرید و گوید

به سینه شیر کم دارد

زنی با تار تنهایی

لباس تور می بافد

زنی در کنج تاریکی

نماز نور می خواند

زنی خو کرده با زنجیر

زنی مانوس با زندان

تمام سهم او اینست:

نگاه سرد زندانبان!

زنی را می شناسم من

که می میرد ز یک تحقیر

ولی آواز می خواند

که این است بازی تقدیر

زنی با فقر می سازد

زنی با اشک می خوابد

زنی با حسرت و حیرت

گناهش را نمی داند

زنی واریس پایش را

زنی درد نهانش را

ز مردم می کند مخفی

که یک باره نگویندش

چه بد بختی چه بد بختی!

زنی را می شناسم من

که شعرش بوی غم دارد

ولی می خندد و گوید

که دنیا پیچ و خم دارد

زنی را می شناسم من

که هر شب کودکانش را

به شعر و قصه می خواند

اگر چه درد جانکاهی

درون سینه اش دارد

زنی می ترسد از رفتن

که او شمعی ست در خانه

اگر بیرون رود از در

چه تاریک است این خانه!

زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی

زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است!

زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که: بسه

27 آذر 89

دختر بابا، مربا بده بابا

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

سیزده آذر 89

نخودچی، فندق؛ نی نی گوگولو!، کلوچه، بادوم زمینی و .....
یک ملتی رو منتظر گذاشته است این نوگل هنوز نشکفته ما. به زودی معلوم میشود بر همگان که دختر میباشند یا پسر، یا هم بعضی ها میگویند هردو! شمادچه میگویید :دی

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

کشته اند ما را !!!

کشته اند ما را با این ادعای مثبت بودن و مذهبی بودن و این چیزهایشان.ظاهرسازی اینها هم کشته است ما را!
من فکر میکنم از اسلام، اگر کسی همین واجباتش را، نماز و روزه را به پا دارد و درست بگیرد کافیست و بقیه دیگر خصایص انسانیست و بس. من فکر میکنم مسلمان واقعی نمیتواند به قولی جانمازش را جلوتر از پیامبر پهن کند!
زیاد هستند و خیلی زیاد هستند آدمهایی که با ترک دنیا و چه و چه مثلا میخواهند به سلوک برسند، اما چه سلوکی، که همان اعتقاد حتی اندک اطرافیان را هم پایمال میکنند و به باد میدهند.
من فکر میکنم کسی که محبت را نداند، از دین هم چیزی نمیداند. من فکر میکنم هیچکدام از بزرگان دینی ما نماز و عبادت سالها را، ارجح بر به انسانیت نمیدانند. معرفت آن نیست که حرفهای عرفانی بزنیم، ولی بشکانیم دلهای مردمان را.
و چه بدحالیست وقتی میبینی اینگونه افراد را فراوان و هیچ کار هم نمیتوانی انجام دهی، چون تو و همه ی دیگران متهم به ندانستن و نادانی و جاهلی و ... هستید و آنها به باد میدهند حتی اندک ایمانتان را!

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

یکشنبه 30 آبان 89

بعضی وقتا زود عصبانی میشم و خیلی زود از کوره در میرم. فک کنم این یکی از خصلتهای اخلاقیم هست.یعنی در برابر بعضی از کارها مثل دروغگوییتی، بی تفاوتی آدما نسبت به اطرافیانشون، بی انصافی و کم محبتی آدمها خیلی زود عصبانی میشم و به معنی واقعی عصبانیتم رو نشون میدم. بعضی وقتا بعدش پشیمون میشم و البته که اکثر اوقات پشیمون نمیشم. نمیدونم این خوبه یا بد.این خوی آدم رو تندخو نشون میده یا نه. ولی آخه واقعا یه وقتایی نمیشه. وقتی یکی تو چشات نگاه میکنه و دروغ واضح میگه، وقتی یکی اینهمه خوبی و محبتی که براش انجام دادی رو نمیبینه و ...
---------------------------------------------------------------------------------------------------
دل کندن آدمها با علاقه و محبت خیلی زیاد به هم خیلی سخته. خیلی از این محبتها و مهربونی ها رو هیچ وقت و تو هیچ مرحله از زندگیت فراموش نمیکنی و همیشه تو یادت میمونه. ولی خوب وقتی نمیشه، یعنی نمیشه دیگه. ای کاش بشه با خاطره های شیرین و خوب و قشنگ تموم شه.... حیفه این همه محبت آخرش با ناله و خاطراتی تلخ به پایان برسه
---------------------------------------------------------------------------------------------------
یه دیوونه یه کاری میکنه، صدتا عاقل از پس درست کردنش بر نمیان. یه وقتایی یکی مثل یه چیزی شبیه جونور میافته تو زندگی آرام و شیرین یک مجموعه خانواده و زندگی میشه عذاب و عذاب و عذاب و همه چیز خیلی راحت از بین میره!
اینجور وقتا نمیدونی از خدا بخوای که نابودش کنه یا بخوای که اصلاحش کنه. عقل آدمیزادی میگه اصلاح پذیر نیست، ولی عظمت خدایی میگه هر چی خودش بخواد میکنه. پس خدایا خودت به کرمت حلش کن.

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

دوستی نیز گلی است مثل نیلوفر و ناز

امروز 12 آبان-ساعت 19:00-درخانه

دل من دير زمانی است كه می پندارد :
« دوستی » نيز گلی است ؛
مثل نيلوفر و ناز ،
ساقه ترد ظريفی دارد .
بی گمان سنگدل است آنكه روا می دارد
جان اين ساقه نازك را
- دانسته-
بيازارد !

در زمينی كه ضمير من و توست ،
از نخستين ديدار ،
هر سخن ، هر رفتار ،
دانه هايی است كه می افشانيم .
برگ و باری است كه می رويانيم
آب و خورشيد و نسيمش « مهر » است

گر بدانگونه كه بايست به بار آيد ،
زندگی را به دل‌انگيزترين چهره بيارايد .
آنچنان با تو در آميزد اين روح لطيف ،
كه تمنای وجودت همه او باشد و بس .
بی‌نيازت سازد ، از همه چيز و همه كس .

زندگی ، گرمی دل های به هم پيوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .
در ضميرت اگر اين گل ندميده است هنوز ،
عطر جان‌پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزيده است هنوز
دانه ها را بايد از نو كاشت .
آب و خورشيد و نسيمش را از مايه جان
خرج می بايد كرد .
رنج می بايد برد .
دوست می بايد داشت !

با نگاهی كه در آن شوق برآرد فرياد
با سلامی كه در آن نور ببارد لبخند
دست يكديگر را
بفشاريم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از ياری ، غمخواری
بسپاريم به هم

بسراييم به آواز بلند :
- شادی روی تو !
ای ديده به ديدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه ،
عطر افشان
گلباران باد .

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

سه شنبه 11 آبان 89

گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود
گاهی بساط عیش خودش جور می شود
گاهی دگر، تهیه بدستور می شود
گه جور می شود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور می شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
گاهی گدای گدایی و بخت نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می شود

2 روز بود هوای دل خانواده ما بارانی. البته هوای شهر آفتابی بود، ولی ما هوای باران داشتیم.امروز هوای شهر نیز بارانی بارانی است و میخواهد همچنان ببارد... و خوشا به حال دل ما که امروز به شکر ایزد آفتاب را دوباره تجربه میکند.
گفتنی زیاد است. از مردمان نامرد و اتفاقا ار مردمان مرد.همه بشر دست یک خداییم، یکی اینگونه ایم و یکی آنگونه.یکی بی نام نشان میشود مرد مرد مرد، یکی با نام و نشان میشود نامردترین مردمان.و شاید این داستان زندگی ما انسانها باشد.

همه دنیا بخواد، و تو بگی نه
نخواد و تو بگی آره،تمومه ....

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

7 آبان ----روز کوروش

هفتم آبان سال ١١٩٩ ایرانی برابر با ٢٩ اكتبر سال ٥٣٩ پیش از میلاد
٢٥٤٨ سال پیش در چنین روزی، كورش بزرگ پس از گشودن دروازه‌ی شهر بابل، اندر آن شهر گران و باشكوه و بسیار كهن شد.
مردم بابل گمان میکردن که شهرشان ویران خواهد شد و سر مردان از تن جدا میشود و زنان به کنیزی برده میشوند... ولی کوروش شاه ایران است.شاه ابران
او دستور آزادی و برابری برای همه داد و مردم خود اختیار برگزیدن رهبرشان را دارند.

گفتم به دور از معرفت است بعد از این همه شلوغ بازی که ما در این زمان! برای فقط به نمایش گذاشتن کتیبه کوروش از خودمان در آورده ایم چند خطی از کوروش و روز کوروش ننویسم.

معجزه ای در خانواده ما

برای اولین بار ما هم در یک قرعه کشی برنده جایزه ای شده ایم و لی نمیدانیم چقدر و فقط تبریک گفته اند که برنده شده ایم!
البته این خودش نشانگر معجزه ایست و یا همان برکت که میگفتند می آید.

حالا ما باید برویم دم در خانه مهران مدیری جان! و جایزمان را بگیریم. دو نقطه دی

۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

چهارشنبه 8 مهر89، بعد از چند روز تاخیر

تلوزیون و کارتون- کارتونهای قدیمی دوباره رو شده اند. مدرسه موشها- خونه مادربزرگه. این روزها بیشتر در خانه هستم و بیشتر تلویزیون میبینم.یادش بخیر. بچگی ها و دوران کارتون دیدنها.البته بماند که من هنوز هم به کارتون خیلی علاقه مند هستم و پایه ی همه بچه های خانواده برای دیدن کارتون! بماند شیطنتهای فراوان و فراوان دورا کودکی. از خریدن 16 تا جوجه رنگی یکجا و دادن دمپایی به فروشنده به جای پول و قایمکی چندتا چندتا از ترس مامان و عزیز خدابیامرز اونا رو زیر لباس به خونه آوردن، تا از ترس برملا شدن خرید جوجه و کشتن آنها به شیوه های غیرمتمدنانه...

از آب بستن به کفشهای پاشنه بلد عروس همسایه طبقه بالا و دیگر مهمانان که برای پاگشا به منزل پیرزن دعوت شده بودند، تنها به جرم داشتن کفشهای تق تقی عروس خانم و در آمدن لج بنده و بعد هم خوابیدن و تا انداختن گناهش به گردن برادر بزرگتر...

عجب روزهایی بود. چند شب پیش داشتم برای علی از خاطرات کودکی و دبستان میگفتم.خاطراتی که خودم هم یادم هست هنوز.روز اول دبستان رو یادم میاد که کمی تا قسمتی تقریبا ترسان بودم.از روزهایی بعدی به جای اینکه بهتر بشم بدتر شدم و این صحنه که با مقنعه ی چونه دار، که چونش تقریبا از شلختگیم رو پیشونیم بود و گریان معلم مدرسه من رو از دستان مادر جدا میکرد و واقعاً کشون کشون به سر کلاس میبرد. با گذشت 2 هفته دیگه این مادر بود که باید دنبال من راه میافتاد و دنبال کیف و کتاب و دفترم میگشت....دخترک اینقدر بازیگوش بود که همه وسایل را تیکه تیکه تو خیابون، تو جوب آب و ... می انداخت و شاد میرفت خونه و مادر که با صحنه دخترک بدون کیف روبرو میشد و وسایل دخترک را یکی یکی از بقال و نانوا محل تحویل میگرفت و این صحنه بارها و بارها تکرار شد و تو خاطره من حک شد... شاید برای این روزها

یه روز دیکته رو میشدم 2 یه روز میشدم 20. دیگه معلم هم گیج شده بود که بالاخره این دخترک تنبل است یا زرنگ.نتیجه اینکه این دخترک شیطونه و شیطونه و شیطون و حاضر نیست تمرکز کنه. خلاصه که سال اول کمی سخت گذشت بالاخص برای مادر... یادش بخیر.

سال دوم دبستان ثلث سوم و کارنامه من در دست معلم مهربان سال دوم.هنوز خنده های مهربانانش یادم هست که دستی روی سر من میکشید و به مامان میگفت وقتی برگه ریاضیش رو صحیح میکردم کلی با شوهرم خندیدیم خانم صادقی.تقریبا همه رو درست نوشته بود ولی همه را از راست به چپ. دیگه من بیشتر از 17 نمیتونستم بهش بدم و به مامان میگفت اشکالی نداره و ...
و این روزها با ترانه بوی ماه مهر، من را به دوران کودکی و دبستان برد

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

نمبخواهم سیاسی بنویسم ولی...

فکر میکردم هیچ زمانی در وبلاگم سیاسی ننویسم. یا حتی چیزی که بویی از سیاست هم داشته باشد هیچگاه ننویسم. دوست نداشتم با این نوع نوشتن هم خاطر خودم را مکدر کنم و هم خیلی بیشتر دوستانی که وبلاگ را میخوانند به تفکر سیاسی که از آن متنفرم حداقل در زمان خواندن وبلاگ خودم مجبور.
ولی این بار نمیشود.این بار اهانت به قرآن کریم توسط آنهایی که ادعای تمام روشنفکری های جهان و ادعای تمام آزادی بیان را دارند عذاب آور است. با اینکه من هیچگاه به این ادعاهای پوچ غربی ها اعتقادی نداشته ام، اما اهانت به این واضحی به کتابی که بدترین بدهای مسلمانان جهان هم احترامش را نگه میدارند فراموش نشدنی است. در این روزهایی که اخبار مدام آتش زدن قرآن در 11 سپتامبر توسط یک کشیش خرفت را تکرار میکند، من مدام به این فکر میکنم که میشود مثل زمان ابابیل و ابولهب در حین این کار سنگهایی از آسمان ببارد و ... اینها را به خود قرآن وامیگذاریم
و سیل پاکستان و احساس وظیفه برای کمک به موجوداتی به نام انسان، خواه مسلمان باشند یا نباشد.
دیگر نمیگویم از حرصی که از دست رئیس جمهور منتخب میخوریم و لجبازیهای کودکانه اش حتی با ...

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

روشن شدن بعد از دو هفته

اولین مرخصی طولانی من بسیار سخت و سخت و سخت گذشت.تصور اینهمه سختی رو نداشتم.هر لحظه و هر لحظه که احساس میکنم سختی شدید داره نزدیک میشه میگم : خدایا جووون مادرت دیگه نه، من نمیتونم دیگه. علی میگه حواست هست داری کفر میگی؟اینهمه تو نماز میگی لم یلد و لم یولد... حالا جون مادر خدا رو قسم میدی؟
نمیدونم شاید سختی ای که کشیدم منو به این گفتنهایی که خودم هم میدونم چرت هست انداخته.
بعد از دو هفته اومدن سر کار اصلا ساده نبود.بالاخص اینکه سرگیجه داره میشه یه همراه همیشگی.

این هنوز اول راهه خدایا، ای که لم یلد و لم یولد... خودت ما را بپا

خبر بستری شدن دوباره حمیده تو بیمارستان بدتر از هر خبری بود که میتونستم بشنوم. نوشتن بعد شنیدن این خبر خیلی سخته.چی نوشتنش خیلی سخت تر

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

امان از این به یادماندنی ها... امان امان

میگویند استرس نداشته باش. شیطون و شلوغ پلوغ نباش و خیلی بالا پایین نپر.به چه کسی میگویند. به من!!! دیشب موقع بازی استقلال و سپاهان رسما با علی خودکشی کردیم اینقدر که داد زدیم و بالا و پایین پریدیم. مامان و مامان بزرگ و خاله ها مدام زیر چشمی نگاه میکردند که بس است بشین و آرام باش و ...

میگویند قرآن زیاد بخوان بالاخص سوره والعصر را. برای صبر خوب است.
حالا من هر لحظه در حین خواب، در ماشین، در ... سوره والعصر میخوانم بلکه صبرم زیاد شود و کمتر غر بزنم. دو نقطه دی

به قول علی:
امان از این به یادماندنی ها... امان امان

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

روزهای به یاد ماندنی

روز 2 و 3 شهریور 89 را به عنوان روزی به یاد ماندنی در خاطره این وبلاگ به جای میگذارم.زین پس بیشتر درباره این به یادماندنی و به یادماندنی هاااااا خواهم نگاشت.

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

تنگه واشی 14 مرداد 89

این عکس هنری! رو بابایی آقا رضا در تنگه واشی گرفته.
علی آقا رو دست آقا رضا !!!!!!
جلل خالق، قدرتی خداس دیگه... دو نقطه دی

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

کجایند روزهای روشنم؟!؟!

این روزهای تیره کی میگذرندو تمام میشوند.روزهای سخت و ابری.کجایند روزهای روشنم؟
بعضی وقتها فکر میکنم پس خدا کجاست؟ جوانی در بیماری دست و پا میزند، و اثری از خدا دیده نمیشود؟
خانواده ای، بیماری، دلداه ای، دل شکسته ای،جوانی ... همه و همه جشم بر آسمان دوخته...
خدایا کجایی؟!

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

لحظه ای همواره سبز، د ر کویر خاطرات

روزها و شبها را به یاد می آوری که آمدند و رفتند
روزهایی پر ز اولین احساس، احساسی شکل گرفته از پاکی
به یاد می آوری يك جهان عشق به پاكيزگي يك گل ياس را
به یاد می آوری اشکها و غمها را
به یاد می آوری تلاش ها وتلاش ها و تلاش ها را
به یاد می آوری "از هر کرانه تیر دعا کرده ام روان شاید کز آن میانه یکی کارگر شود"
به یاد می آوری دست و پازدن ها را
به یاد می آوری رفتنها و رفتنها و... نرسیدنها و دل کند ن ها و جان کندن ها را
و دیگر هیچ
و اکنون با خاطره ات ... روی یک نیمکت دونفره، کنار هم
و دیگر هیچ
و اکنون با خاطره ات تمام قد ... روی یک نیمکت دونفره، کنار هم، بدون بغض و کینه
و مرور خاطرات
و بارانی که میبارد از چشمانت و میبارد و میبارد، بلکه خاموش شود شعله های درونت
و همچنان ایمان به محبت اولین
و شاید .... و دیگر هیچ

۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

زندگی قصه مرد یخ فروش است

زندگی قصه مرد یخ فروشیست که از او پرسیدن فروختی؟
گفت: نخریدند تمام شد
هر وقت جمله بالا رو تو ایمیلام میبینم کلی بهش فکر میکنم. نخریدند تمام شد.
چه چیزهایی قبل از تمام شدن باید خرید؟
عشق
ایمان
عشق
مهربانی
عشق
.
.
.

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

عشقبازی به همین آسانی است

عشقبازی به همین آسانی است
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی
نیش زنبور عسل با نوشی
کارهموارۀ باران با دشت
برف با قله ی کوه
رود با ریشه ی بید
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمه‌ای با آهو
برکه‌ای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
و شب و روز و طبیعت با ما!

عشقبازی به همین آسانی است…

شاعری با کلماتی شیرین
دستِ آرام و نوازش‌بخش بر روی سری
پرسشی از اشکی
و چراغ شب یلدای کسی با شمعی
و دل‌آرام و تسلا و مسیحای کسی یا جمعی
عشقبازی به همین آسانی است…
که دلی را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حرّاج کنی
رنج‌ها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
و بپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آن‌ها بزنی
مشتری‌هایت را با خود ببری تا لبخند
عشقبازی به همین آسانی است…
هر که با پیش سلامی در اول صبح
هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری
هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی
نمک خنده بر چهره در لحظۀ کار
عرضه ی سالم کالای ارزان به همه
لقمه ی نان گوارایی از راه حلال
و خداحافظی شادی در آخر روز
و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا
و رکوعی و سجودی با نیت شکر

عشقبازی به همین آسانی است
عشقبازی به همین آسانی است
عشقبازی به همین آسانی است

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

و این هم هیاهوی روزی گرم در تهران

سکانس اول
آقای خونه: زود بیا تو کوچه سوئیچ ماشین رو بگیر
من: مگه تو نمیای با هم بریم؟
آقای خونه: نه من کار دارم و چند تا مقاله باید مرور کنم و اینا
من: این هم از شوهر محقق و پژوهشگر. اومدم


سکانس دوم
آقای خونه زیر نم نم بارون بهاری وایساده و داره بر بر به ماشین جلویی و رانندش که در حال پیاده شدن از ماشینه نگاه میکنه.از مکثش میفهمم اتفاقی افتاده.میگم چیزه شده؟ میگه نه. ولی دوباره داره به ماشین جلویی نگاه میکنه. میگم چی شده؟بلندتر جوری که راننده ماشین جلویی بفهمه میگه هیچی،زد به سپر ماشین به روی خودش هم نمیاره.بعد به من که متعجبم نگاه میکنه و میگه: چیزی نشده ولش کن.
لجم میگیره. نمیدونم بابت نجابت بیش از حد آقای خونه لجم گرفته یا بی توجهی راننده ماشین جلویی. روی خودم رو میکنم به راننده و میگم آقا شما زدین به ماشین من؟ راننده میگه چیزی نشد که، محکم نبود که! جواب میدم: چه اتفاقی افتاده باشه و چه نه ادب حکم میکنه آدم یه عذرخواهی فرمالیته هم که شده انجام بده. راننده میگه: دستتون درد نکنه یعنی ما بی ادبیم؟ جواب میدم: وقتی عذرخواهی نمیکنید یعنی بله، بی ادبین. راننده میگه خوب ببخشید . من حرکت میکنم به سمت خونه

سکانس سوم:
به به. 30 متر نرفته چراغ بنزین روشن میشه.خوب جایی روشن شده پمپ بنزین سر راهم هست و نزدیک.یه هو تو یه ترافیک روان پام رو میزارم رو ترمز.دو تا دختر خانوم خوشگل که آرایششون از عروس های زمان ما بیشتره کنار خیابون عشوه های خرکی میان و ملت هم از پراید گرفته تا مزدا3 براشون یکی یکی بوق میزنن بلکه خانوما جلوس کنند.از کنارشون رد میشم و یه نگاهی از تاسف برای اونها و برای وقتی که از خودم سوخته شده تکون میدم و .... یه فحش توپ از نوع کش دار هم از خانوما دریافت میکنم!

سکانس چهارم
تو پمپ بنزین تو ماشین نشستم بلکه مسئول جایگاه بیاد و برام بنزین اون هم از نوع آزادش بزنه. ولی تا وقتی خانوم خوشگله تو زانتیاش با کلی قر نشسته کی ما رو تحویل میگیره؟ کلی معطل میشم ولی در نهایت یکی به داد من میرسه.

سکانس پنجم
تو ترافیک هزار تا فرمون ریز و درشت و چپ و راست میدم که یه کوچولو از ترافیک در برم و خودم رو به کوچه پس کوچه بندازم. مجبور به تحمل ترافیک هستم.یه دونه از این وانتهای دهه 60 میاد کنارم با آهنگ بلند "یه حلقه طلایی اسمتو روش نوشتم..." می ایسته.راننده جک و جواد و یه نیش خند و حرف بی ادبانه!!! نگاه بدی بهش میکنم و شیشه رو میدم بالا و گاز ماشین رو میگیرم بلکه از ترافیک خلاص شم که یهو برای دومین بار پام رو محکم روی پدال ترمز میذارم! چی شده ؟یه پسر 27-8 ساله واستاده جلوم و داره میگه بریم.. باهم بریم و یه چیزی تو این مایه ها...
از ماشین کناری یکی سرش رو میاره بیرون و میگه برو حاج خانوم! دیوونس. اه از دست این خانوما با رانندگیشون.
من: حاج و واج مونده...
پشت چراغ قرمزی که قبلا 60 ثانیه بود و الان 90 ثانیه!

سکانس ششم
آخیش راحت شدم.الام میرم خرید و بعدش خونه که از فردا شب کلی مهمون دارم و باید برای پذیرایی همه چیز مهیا شه.
فروشنده سوپر گوشت و مرغ: خانم این مرغا رو من دونه دونه جدا میکنم.تک هستن تو تهران.به خدا اینا رو من قبلا تو سوپر جردن میفروختم! همینجوری بدون اینکه من چیزی گفته باشم دارم پرزنت میشم اونم از نوع مرغیش! یه هو خیلی خوشگل از ذوق شوت بازیکن ایتالیا یه ضربه محکم به مرغ بیچاره و ... چند ثانیه بعد جوراب کاملا سفید من به خون مرغ آغشته...

سکانش هفتم
بالاخره رسیدم.کلی تو راه فکر میکردم که چه جوری خونه رو نظم بدم. در رو که باز میکنم با آشپزخونه ای که چیزی شبیه صحنه های جنگ جهانی دوم هست روبرو میشم.آره باید عجله کنم و دربار شاهنشاه، شاه خانه، محمد علی شاه را همچون کوزت بیچاره برای پذیرایی از مهمانان عزیزی که از دوشنبه شب تا پایان هفته بر ما وارد میشوند آماده کنم.
البته اگر وبلاگ نویسی اجازه دهد. آبی خورده و نخورده لپ تاپم را روشن میکنم و مینویسم که خدایی نکرده چیزی از دستم در نرود و فراموش شود و کفر خدا شود.

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

این را برای تو مینویسم! جاودانه هااااااا

برای تو مینویسم. برای تویی که میدانم خواهی آمد و خواهی دید و به راحتی وزیدن بادی بر سبزه زاری آتشین از گرمای اولین نگاه، رد خواهی شد و خواهی رفت. نمیدانم روزی غمگین است یا شاد، اصلاً روز است؟
و چه هیجانی، چه شوقی، چه اضطرابی، چه غمی ی ی ی .....


شعری از حمید مصدق:
ديدم او را آه بعد از بيست سال

گفتم اين خود اوست يا نه ديگري ست

چيزكي از او در او بود و نبود

هر دو تن دزديده و حيران نگاه

سوي هم كرديم و حيران تر شديم

هر دو شايد با گذشت روزگار

در كف باد خزان پرپر شديم

.......................
.......................

عمر من بود او كه از پيشم گذشت

رفت و در انبوه مردم گم شد او

ویرایش دوباره:
دوستی میگفت باید قدر زندگیهای خوب را، خیلی خوب دانست.پس به خوبیها فکر میکنیم و قدر تمام خوبهای اطرافمان را میدانیم.
تماس فرت
معصومه

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

پایان 29 سالگی یا 31 سالگی، مساله ا ین است

من رو بگو که فکر میکردم آقای خونه 29 سال رو تموم میکنه و وارد 30 میشه. نگو خودش فکر میکنه 30 رو تموم میکنه و وارد 31 میشه
.
.
.
.
.
درست هم اینه که ایشون 31 رو تموم میکنن و وارد 32 میشن!

۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

جاودانه با عشق

5خردادی دیگر نیز بگذرد و با گذشتن این 5 خرداد، عمر با هم نبودنها از با هم بودنها زین پس یکی یکی بیشتر میشود

دیدمت ، آهسته پرسیدمت
خواندمت ، بر ره گل افشاندمت
آمدی بر بام جان پر زدی
همچو نور بر دیده بنشاندمت
بردمت تا کهکشانهای عشق
پر کشان تا بی نشانهای عشق
گفتمت افتاده در پای عشق
زندگیست رویای زیبای عشق

می روی چون بوی گل از برم
رفتنت کی می شود باورم
بوده ای چون تاج گل بر سرم
تا ابد یاد تو را می برم
بردمت تا کهکشانهای عشق
پر کشان تا بی نشانهای عشق
گفتمت افتاده در پای عشق
زندگیست رویای زیبای عشق

می روووووی ی ی ی ی

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

تاثیرات سخنرانی دکتر فرهنگ -2

چند وقتی است دارم سخنرانی های دکتر فرهنگ تو کلاس آموزشی خانواده رو گوش میدم. واقعا نکته های آموزنده ای داره. بعضیهاش رو سعی میکنم مختصر اینجا بذارم. دکتر فرهنگ میخواد با صحبتهاش خانمها و آقایون و تفاوتهای اونها را بشناسونه که اینقد دعواهای الکی در مورد چیزهایی که در ذات خانمها و آقایون هست و معمولا به بی تفاوتی آدمها به هم بر نمیگرده اتفاق نیفته.

-خانها رنگ لباسهاشون رو بر اساس شرایط و احساساتشون انتخاب میکنند، پس با دقت به رنگ لباس خانمها میشه به احساسشون تو اون لحظه پی برد

- خانمها به صورت مادرزاد زبان بدن را بلد هستند، به همین دلیل است که علت گریه کردن بچه را حتی بدون شنیدن صدای بچه و تنها با دیدن بچه نیز متوجه میشوند ولی آقایون کاملا بر عکس. بنابراین اگر آقایون میخوان به خانمها دورغ بگن بهتره جلو چششون دروغ نگن چون: خانمها زبان بدن را بلد هستند.

-خانمها توجه شنوایی دارن و آقایون توجه دیداری، پس آقایون جزئیات رو نمیبینند و باید بهشون یکی یکی گفت.

- آقایون جملات پیاپی خانمها رو کوتاه و خانمها جملات کوتاه آقایون رو پیاپی جواب میدن. خانمها بلند فکر میکنند بنابراین اگر خانمها پیاپی صحبت کردن نباید وسط حرفشون پرید چون از شما توقع جواب ندارن فقط دارن بلند فکر میکنند!

راستی: با تشکر از خواهر شوور با محبتم فاطمه خانم، بابت دادن فایلهای سخنرانی دکتر فرهنگ به من

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

به یاد گذشته + تاثیرات شنیدن سخنرانی دکتر فرهنگ 1

امروز با نرگس از دوستان دوران دبیرستانم صحبت کردم. خیلی وقت بود باهاش صحبت نکرده بودم و امروز حرفها و خبرهایی به من داد که بسی فراوان من را به یاد گذشته انداخت. گذشته های شاید نه چندان دور.
سوال شد برایم که آدمها به چه میزان به هم فکر میکنند و چه کسانی تا کی در یاد هم و مهمتر در دل هم باقی می مانند!


- فکر میکنم با رعایت دو نکته ی آرامش و محبت میتوان زندگی سالم و دینی ایی داشت!
-مردها دور را خوب نمی بینند و همه چیز را کلی بررسی میکنند. زنها ریزبین و نکته سنج هستند.درصد چشم چرانی مردها و زنها برابر است و فقط به خاطر دوربینی، مردان، با کوچکترین عکس العملی لو!!! میروند. پس نباید با مردها به خاطر ندیدن چیزهایی در فاصله کمتر از 1 متر دعوا کرد!
-مردها در یک لحظه فقط توانایی انجام یک کار را دارند. یعنی یا میتوانند با مامانشون تلفنی صحبت کنند یا اندکی به همسرشان توجه کنند.که البته حتما با مامانشون تلفنی صحبت میکنند:D

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

راز شقایق

شقايق گفت :با خنده نه بيمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حديث ديگري دارم
گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي
يکي از روزهايي که زمين تب دار و سوزان بود
و صحرا در عطش مي سوخت تمام غنچه ها تشنه
و من بي تاب و خشکيده تنم در آتشي مي سوخت
ز ره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود ز آن چه زير لب
مي گفت
شنيدم سخت شيدا بود نمي دانم چه بيماري
به جان دلبرش افتاده بود- اما-
طبيبان گفته بودندش
اگر يک شاخه گل آرد
از آن نوعي که من بودم
بگيرند ريشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
براي دلبرش آن دم
شفا يابد
چنان چه با خودش مي گفت بسي کوه و بيابان را
بسي صحراي سوزان را به دنبال گلش بوده
و يک دم هم نياسوده که افتاد چشم او ناگه
به روي من
بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من
به آساني مرا با ريشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او مي رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا مي کرد
پس از چندي
هوا چون کوره آتش زمين مي سوخت
و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت
به لب هايي که تاول داشت گفت:اما چه بايد کرد؟
در اين صحرا که آبي نيست
به جانم هيچ تابي نيست
اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من
براي دلبرم هرگز
دوايي نيست
و از اين گل که جايي نيست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!
نمي فهميد حالش را چنان مي رفت و
من در دست او بودم
و حالا من تمام هست او بودم
دلم مي سوخت اما راه پايان کو ؟
نه حتي آب، نسيمي در بيابان کو ؟
و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت
که ناگه
روي زانوهاي خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبريز ماتم شد کمي انديشه کرد- آن گه -
مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت
نشست و سينه را با سنگ خارايي
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صداي قلب او گويي جهان را زيرو رو مي کرد
زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد
و هر چيزي که هرجا بود با غم رو به رو مي کرد
نمي دانم چه مي گويم ؟ به جاي آب، خونش را
به من مي داد و بر لب هاي او فرياد
بمان اي گل
که تو تاج سرم هستي
دواي دلبرم هستي
بمان اي گل
و من ماندم
نشان عشق و شيدايي
و با اين رنگ و زيبايي
و
نام من شقايق شد

گچسر، چالوس، نمک آبرود، محمود آباد، لاویج...

این هم یه سفر خوب و آروم بعد از چهارسال به جایی به جز بیرجند!






واقعا دیدن طبیعت برای ماهایی که همیشه تو تهران هستیم اون هم تو اردیبهشت ماه لذا بخشه. من که به همه توصیه میکنم.
انگار آدم کلی انرژی میگیره و برمیگرده.
از الان دارم فکر میکنم که آیا میتونم برنامه ریزی کنم که مثلا 2-3 هفته دیگه هم باز 1-2 روز بریم شمال و برگردیم . دو نقطه دی

چند وقتی هست که دارم به این فکر میکنم که ما میتونیم 1-2 روزه بریم برای خودمون بگردیم و وقت بگذاریم و انرژیمون رو واسه شروع هفته ای جدید بازیابی کنیم و نهایتا به این نظریه میرسم که تا خودت نخوای برای خودت وقت بگذاری هیچ جوره نمیشه به این دست نیافتنی ها دست یافت!

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

ماه من غصه چرا؟!

این شعر رو وحیده فرستاده. خوندم و لذت بردم و اینجا میزارم که بقیه هم بخونند.
خاله وحیده مرسی

ماه من، غصه چرا ؟
آسمان را بنگر، که هنوز، بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم و آبی و پر از مهر، به ما می‌خندد!
یا زمینی را که دلش، از سردی شب‌های خزان
نه شکست و نه نگرفت!
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار، دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت،
تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست!
ماه من!
دل به غم دادن و از یأس سخن‌ها گفتن
کار آن‌هایی نیست که خدا را دارند
ماه من!
غم و اندوه، اگر هم روزی، مثل باران بارید
یا دل شیشه‌ای‌ات، از لب پنجره عشق، زمین خورد و شکست
با نگاهت به خدا، چتر شادی وا کن
و بگو با دل خود، که خدا هست، خدا هست!
او همانی است که در تارترین لحظه شب، راه نورانی امید نشانم می‌داد
او همانی است که هر لحظه دلش می‌خواهد، همه زندگی‌ام،
غرق شادی باشد
ماه من!
غصه اگر هست، بگو تا باشد!
معنی خوشبختی،
بودن اندوه است…!
این همه غصه و غم، این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه! میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین
ولی از یاد مبر؛
پشت هر کوه بلند، سبزه‌زاری است پر از یاد خدا!
و در آن باز کسی می‌خواند؛
که خدا هست، خدا هست
و چرا غصه؟! چرا؟

شعر از مهین رضوانی فرد

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

همه چی آرومه

همه چی آرومه من چقد خوشحالم، همه چی آرومه همه چی آرومه همه چی آرومه
این آهنگ حمید طالب زاده اینقد میگه همه چی آرومه همه چی آرومه که آدم واقعا فکر میکنه همه چی آرومه
درس خوندن ها و مقاله نوشتنهای علی تا پاسی از شب، همه چی آرومه
سردردهایی که من این روزا میگیرم، همه چی آرومه
این همه عید دیدنی تو تهران که باید رفت و نرفتیم و کو وقت، همه چی آرومه
معده!حمیده-مامان-طاهره...، همه چی آرومه
ورزش های انجام نداده، همه چی آرومه

یکی بگه چه جوری میشه آدم خوبی بود؟ یکی بگه چه جوری میشه آدم خوبی بود و شاد زندگی کرد؟یکی بگه احساس رضایت چه جوری حاصل میشه برا آدم ها؟ یکی بگه بچه تو زندگی آدمها کجای کاره؟چقد من سوال دارم!
ولی همه چی آرومههههههههههههههههههه

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

یک روز در آبشار گیوک (روستایی در اطراف بیرجند)

و این هم همه فرزندان هادوی




۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

اولین پیام سال جدید (89)

تصمیم داشتم یکی دو ساعت مونده به سال تحویل بیام و یه پست بذارم ولی همونجور که حدس میزدم مکان و زمان این اجازه را نداد.
امسال هم مثل هرسال بیرجندو در کنار خانواده مهربان و باصفای علی سال را تحویل کردیم.
دیگه کم کم داره سال تحویل در کنار مامان اینا یادم میره و شاید امسال بیشتر از هر سالی موقع سال تحویل دلم گرفت و هوای گریستن داشتم.
برخلاف تهران و بعضی شهرهای دیگه ما اینجا نه بارندگی داشتیم و نه سردی هوا ولی بازهم مثل همیشه مهمانی رفتن و دید و بازدبد مانع از سفرهای خارج از شهر شد و و تنها با تلاش فراوان یک بار تونستیم تا آبشار گیوک (روستایی که داماد خانواده هادوی در آنجا منزل دارند) برویم و از منظره و آرامش روستا استفاده کنیم.

سال جدید را با جایی برای بودن تمام کردم و سال جدید را نیز با جایی برای بودن آغاز
فکر میکنم امسال قراره سالی متفاوت برای من و علی باشه و شاید اتفاقهای زیادی تو این سال برای ما بیافته
ایشالا که خیره

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

آخرین پست سال 88

دیروز پیک آسا: اگه کسی اهل کار کردن بود کار برای انجام دادن بود، ولی اصلا دستم به کار نمیرفت. یه هفته ای هست که منتظرم این روزها بگذره و به آخر برسه. چهارشنبه سوری هست. همه دارن جمع میکنن زود برن قبل از شروع شدن جنگ. با علی میریم خونه مامان و مثل همیشه با هیچی چارشنبمون را در میکنیم.

امرزو: صبح با کلی استرس از خواب بیدار شدم. یار امروز میره بیرجند و من باید چمدون لباسها و هرچی مربوط به عید هست را جمع کنم.یه غذای خوشمزه گذاشتم که آخرین ناهار سال 88 دونفره را با هم بخوریم ولی از شانس خیلی خوب ما امروز اومدن آیف تصویری را درست کنن و همه کارها به هم میریزه و هول هولکی میشه. یار از زیر قرآن رد میشه و میره به سلامت.

امشب ساعت 22:30: در خانه تنها، تلوزیون روشن و در حال نگاشتن در وبلاگ. شام نخوردم و بدون یار حالی هم نیست.

فکر میکنم احتمالا شاید انگاری این آخرین نوشته معصومه در سال 88 خواهد بود. سال جدید را به همه دوستان خوبم که این وبلاگ را میخونن تبریک میگم.امیدوارم دوستیهامون و مهربونیهامون در سال جدید محکمتر باشه. امیدوارم حق تعالی به همه ما گوشه چشمی بندازه و سلامتی باشد برای همگان.
و در آخر: شکر نعت، شکر صحت، شکر سلامت، شکر عافیت، شکر عاقبت به خیری، شکر خانواده و دوستان خوب

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

مجنونٍ لیلی

پدر مجنون را به کعبه میفرستد تا گره ای باز شود و مجنون به عشق حق تعالی فراموش کند لیلی را. و میسراید اینگونه مجنون در محضر حق:

می گفت : گرفته حلقه بر در کامروز منم چو حلقه بر در

در حلقه عشق جان فروشم بی حلقه او مباد گوشم

گویند ز عشق کن جدایی کاین است طریق آشنایی

من قوت ز عشق می پذیرم گر میرد عشق من بمیرم

پرورده عشق شد سرشتم جز عشق مباد سرنوشتم

آن دل که بود ز عشق خالی سیلاب غمش براد حالی

یا رب به خدایی خداییت وآنگه به کمال پادشاهیت

کز عشق به غایتی رسانم کو ماند اگر چه من نمانم

از چشمه عشق ده مرا نور وین سرمه ز چشم من مکن دور

گر چه ز شراب عشق مستم عاشق تر ازین کنم که هستم

گوینده که خو ز عشق وا کن لیلی طلبی ، ز دل رها کن

یا رب تو مرا به روی لیلی هر لحطه بده زیاده میلی

از عمر من آنچه هست بر جای بستان و به عمر لیلی افزای

گر چه شده ام چو مویش از غم یک موی نخواهم از سرش کم

از حلقه او به گوشمالی گوش ادبم مباد خالی

بی باده او مباد جامم بی سکه او مباد نامم

گر چه ز غمش چو شمع سوزم هم بی غم او مباد روزم

با خواند شعر چنان روحم تازه میشود و حالم عوض دگرگون که حسی عجیب و زیبا پیدا میکنم.
امروز 25 اسفند 88
آخرین روزهای سال رو پشت سر میذاریم و من به خیلی چیزها فکر میکنم. نمیشه همه جیزهایی رو که تو ذهنت هست بنویسی ولی بعضیهاش میشه.
به این فکر میکنم که در سال جدی همه دلخوری ها ، کدورت ها و ناملایمات را به دست فراموشی بسپارم. امیدوار باشم با سالی جدید، شروع خواهیم کرد زندگی جدیدی را
امسال خیلی منتظر آخر سال هستم و واقعا لحظه شماری میکنم که روزها بگذره.
امسال دلم زودتر از موعد برای بیرجند و بیرجندیها تنگ شده.

شاید مروری به سالی که داره میگذره برای هر کسی بد نباشه. هر کسی به کارنامه خودش مراجعه کنه و ببینه که در سال 88 چه نمره هایی در این کارنامه داشته. فک میکنم تو کار نمره خوبی بگیرم. به نظرم تو زندگی امسال از سالهای گذشته شاید بشه گفت تنبل تر و کم حوصله تر بودم و انرژی کمتری گذاشتم.

۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

مسابقه دارت

بازی شروع میشه
راند اول:
راند اول دست میشه با مهدی قاسمی و اون شروع میکنه. ولی معصومه میتونه این راند را با پیروزی پشت سر بگذاره

راند دوم:
دست باز هم با مهدی قاسمی هست، این بار هم معصومه موفق میشه و میبره

راند سوم:
دست با معصومه هست و با اختلاف کمی بازی را واگذار میکنه

راند چهارم:
دست بازم با معصومه هست. باید شانس بیشتری برای پیروزی داشته باشه ولی بازی را واگذار میکنه

راند پنجم:
آخرین راند و نفسگیرترین راند را داریم.دست با معصومه هست. خوب شروع میکنه و قاسمی هم خوب شروع کرده. یه امتیاز 90 خیلی خوب میاره قاسمی که باعث میشه با فاصله جلو بیافته(خیلی شانسی زد بابا). در نهایت معصومه این راند را هم واگذار میکنه و در کمال ناباوری از دور مسابقات حذف میشه

ولی تماشاگرها بسیار از بازی لذت بردند و خوشحال استادیوم را ترک گفتند.

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

من و عطیه و نگاشتن در وبلاگ

عصر جمعه مورخ 7/12/88 ساعت 19:36 دقیقه من علی در مشهد
خونه محمد آقا و در حال نگاشتن مطلبی با عطیه خانم در وبلاگ

امروز از اول صبح از خونه عمه به اتفاق علی و مهدی اومدیم خونه محمد اقا و در حال حاضر با عطیه نشستیم و من دارم به عطیه طریقه وبلاگ نویسی را یاد میدم. به عطیه میگم وبلاگ میتونی چیزی مثل دفتر خاطرات با محرمانگی یکمتر باشه. البته این وسط آقا محمد حسین هم هی پارازیت میندازه!!!

عطیه مینگارد:
حضور ذهن ندارم.

شاید سالیان دیگیری بیاید و من و عطیه دوباره کنار هم بیاییم و به یاد آوریم این روزهای خود را. روز شیرینی بود و بر خلاف تمامی عصرهای جمعه امروز حال خوبی داشتیم.
قرار است با علی از اینجا به حرم امام رضا و سپس فرودگاه به قصد عزیمت به تهران برویم. به جای همه شما دوستان نیز به امام رضا سلام میرسونیم.

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

مسابقه دارت پیک آسا

رقیب اول در مسابفه دارت پیک آسا را بردم و خیلی مشتاقم رقیب دوم را نیز مغلوب کنم. (کی مشتاق نیست)
امیدواریم در نگارش بعدی با مسرت اعلام کنیم که ما برنده شده ایییییییییم

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

از این بیت خوشم آمد و نوشتم

ما و موسي همسفر بوديم در سيناي عشق .......قسمت او لن تراني سهم ما ديدار شد

چیزهای سخت!

بعضی چیزا سخته. خیلی هم سخته. بعضی چیزها که نمیدونی چه جوری بگی یا چه جوری نگی حتی.
اینکه اینایی که دارم میگم یعنی چی را احتمالا فقط خودم میفهمم/اینکه بعضی وقتها ممکنه تو مثل آدمهایی باشی که هیچ وقت دوست نداشتی و در سطح و شأن اونها قرار بگیری خیلی بده!
بعدش واسه خودت سوال میشه که خوب اگه دوست نداری مثل اونا باشی نکن کارهایی که اونها انجام میدهند و بعدش هی خودت را توجیه نکن.مثل اینکه مثلا اعتیاد به هر نوع مخدری بد است، و خودت هم میدانی ولی بعد از استفاده از یک مخدر هی میگویی که من که معتاد نیستم، معتادها فلان اند و بهمان ولی من که نیستم و اینها...
شاید هم واقعا خودت با معتادها تفاوتی داشته باشی ولی اینکه این را فقط خودت میفهمی و تازه شاید خودت هم میفهمی و فقط فکر نمیکنی که میفهمی، خیلی سخت میشود ترک این مخدر.اینکه مخدر است، اگر مخدر نباشد و هر چیز دیگری باشد، بدانی که باید ترک کرد و رها کرد و گذشت و ... تازه اگر این بین کمی هم احساس از هر نوع و با هر پوششی وجود داشته باشد....
باز هم سخت نوشتم. ساده و روان نوشتن یه هنر هست که بعضی وقتها اینقدر ذهن مشغول و دوری دارم که نمیشود هنرمند بود
فعلا که گویا هوا ابریست و حتی کورسوی تابشی از خورشید نیز محال مینماید.

نویسنده معصومه، به سفارش دوستی که خواسته است در جایی به یاد این روزهایش بنگارم!

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

شعور و فرهنگ اجتماعی

فک میکنید یه آدم چه جوری میتونه داد بزنه که آهای ملت من "شعور اجتماعی و فرهنگی ندارم" من میگم چطوری میتونه:
تو خونه نشستی و ماشینت را هم یه جای مناسب که جلوی پارکینگ کسی نیست پارک میکنی. یه هو میبینی ماشینه داره آژیر میکشه و خودش را خفه میکنه. اول میگی مهم نیست شاید گربه ای چیزی بوده، بعد بهت میگن برو و حالا یه سر بزن به ماشین که مطمئن شی
میری بیرون میبینی یکی وایساده جلو ماشینت و تا میبینتت میگه: من زدم به کاپوت!!!یهو چشات 4 تا میشه میبینی ماشینت که مطمئنی سالم بوده کناره صندوق عقب سمت راننده یهو 30 سانت جای یه مشت خوشگل فرو رفته.
میگی این چیه؟ قسم و آیه و دست رو قرآن میذارم که من فقط به کاپوت 2 تا زدم که صدای ماشین در بیاد و رانندش حالش گرفته شه!
میگی چرا؟ میگه جلوی خونه من پارک کردی من مجبور شدم پشتت پارک کنم!!!
میگی مگه جلوی درب پارکینگ پارک کردم؟ مگه خیابون رو خریدی؟ میگه خوب میخواستم جلوی جلوی خونم پارک کنم!!! یعنی فقط برای یک متر جلوتر پارک کردن

آره. این یکی از روشهایی هست که یک انسان میتونه داد بزنه من شعور اجتماعی و فرهنگیم پائینه و اصلا چیزی به اسم شعور و فرهنگ بیلمرم.

زهرا خانم و آقا سید

میبینم که زهرا خانم آقا سیدعلی هم آمدند و سری زدند و اینها! ای ول بابا. خوش آمدید که مرا خوش آمد ز آمدنتان

۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

بعد از تاخیر تقریبا دو هفته ای امروز وقت کردم که بیام و بنویسم. امیدوارم یه روزی بتونم با آرامش ار خونه و با لپ خودم بنویسم که فک کنم حال و هوای دیگری دارد.
امروز شنبه ی تقریبا خلوتی بود. جدیدنا دارم فک میکنم که یه کم باید ورزش را جدی تر بگیرم. با اینکه سخته و آدم یکی را میخواد که همش هولش بده، ولی یه اصل کلی اینه که خودت باید بخوای و براش وقت بگذری. من دارم کلاس ایروبیک میرم ولی یه خط در میون دودر میکنم و فک میکنم خوب وقت نمیذارم براش. اگه یه پایه هم داشتم خوب بود.این دور بودن از مامان اینا و دوستا و اینا هم مزید است بر علت!

این یحث عوض کردن خونه مامان اینا هم کم کم داره فرسایشی میشه و اعصاب همه را خورد میکنه و خیلی انرژی میگیره. فک کنم این بین سیدعلی خیلی داره انرژی میگذاره و مامان هم که فکرش درگیره بزرگترین انرژی هست.
5شنبه تولد آقا رضای سارا خانم بود. تولد بچه ها خیلی قشنگه. یه سادگی و بی آلایشی تو تولد بچه ها هست که توی مهمونیهای بزرگترها نیست.آدم بزرگا بعضی وقتها دلشون واسه این سادگی، که صداقت را هم پشت خودش داره تنگ میشه.

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

برای آنکه مهربانی ها در عمق نگاهش سوسو می زنند

دلم جایی برای بودن را خواسته است!
در روزی تقریبا گرم (هوای گرم زمستانی!) دل معصومه جایی برای بودن را خواسته است. شاید ؟!؟نگاشتن در جایی خیلی محرمانه تر از وبلاگ برای این حال و هوا بهتر باشد، ولی حالا که نیست!

برای تو می نویسم روی تن کاغذی پر ز حس نابی از دوست داشتن
برای تو که طلایه دار احساس منی!
دریا ، بخشش را از دل تو وام گرفت و من غرق اندوهی سیاهم!
اما نه!
محال است خورشیدی بتابد و ابری باشد برای گریستن
محال است امواج مهربانی هایت به صخره ی دلی برخورد کند
و دل را سراسر نور نکند
بودنم را از من دریغ مدار ..

چه حسی است در من اکنون؟ناخودآگاه یاد شعرهای فروغ می افتم و روزهایی که شعرهای فروغ را با درک زیاد می خواندم و میفهمیدم!و حس میکردم:
ای ستاره ها که بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته اید
ای ستاره ها که از ورای ابرها
بر جهان ما نظاره گر نشسته اید
ای ستاره ها کز آن جهان جاودان
روزنی بسوی این جهان گشاده اید

یا در جایی دیگر:

این درد را چگونه توانم نهان کنم
آندم که قلبم از تو بسختی رمیده است
این شعر ها که روح ترا رنج داده است
فریادهای یک دل محنت کشیده است


بعضی جاهای خالی هیچ وقت و هیچگاه پر نمیشود.روزی سینوسی را میگذرانم و امیدوارم شب که با سیاهیش فرا میرسد، پاره کندافکار بیهوده را و فردا با روزی روشن بشوید هرچه جز حس ناب بودن و مهربان بودن و دوست داشتن است

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

پرنده مردنی است

پرنده مردنی است
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست