۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

چینی بندزن

انگاری ترک خورده است "چینی نازک تنهایی من!"
چینی بندزن میخواهم.

من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف ---- تا به حدی است که آهسته دعا نتوان کرد

۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

تغییر

مدام به تغییر فکر میکنم. تغییر و تغییر
از تغییر دکوراسیون خانه و وسایل خانه گرفته تا تغییر دوستان و همکاران و حتی شاید تغییر در نوع فکر کردن ....

ذهنم گویا خسته است و تغییر میخواهد. شاید هم میخواهد به داشته هایش ببالد و نتواند تغییر دهد! میخواهد نتواند تغییر دهد و درستی را در داشته هایش کشف کند.
 --------------------------------------------------------------------------------------------------------
راستی آن قرار دوستانه هم نشد که بشود!

۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

یاسمین و دسته عزاداری!

جمعه شب. شب تاسوعا، 5 آذر

ساعت 12 شب هست و داریم از خونه مامان برمیگردیم خونه خودمون. هانیه و سیدعلی هم با ما هستند و صندلی عقب خوابیدن.سر خیابون با صدای طبل و اینا بچه ها بیدار میشن و از ماشین پیاده میشیم تا یاسی دسته ببینه. 2-3 روزی هست که براش از دسته و عزاداری گفتیم.

تا پیاده میشیم و یاسی دسته رو میبینه کلی ذوق میکنه، با چشمای گرد شده و یه دفعه با ذوق زیادی شروع میکنه به

 سَ سَ سَ دسته . دسته سَ دسته سَ هووووهووووهووو وااای وااای وااای دسته دسته دددست دسسست دسسست
ترجمه: سلام سلام سلام دسته هوووو هووو هووو وااای وااای وااای دسته دست دست دست (شروع میکنه به دسته زدن)
حسابی ذوق کرده دخترک. من میگم دست نه حسین حسین و بعد شروع میکنه سینه زدن! 2 تا سینه میزنه و بعدش باز دست!
حبف واقعا بعضی وقتا باید دوربین داشت و سریع یه لحظاتی رو ثبت کرد، ما که همیشه عقب هستیم

۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

یاسمین این روزها

این روزها یاسمین خیلی بداخلاق و بدخلق شده است.مدتی بود که قطره آهن نمیدادم و گمانم برای این بود.البته که با دادن قطره آهن خیلیی  بهتر شده است.ولی همچنان بداخلاق و بسیار لجباز. حسابی عصبی و ناراحت هستم از اینهمه لجبازی کودکانه.مدام باهاش کنار میام و با آرامی و محبت و صحبت میکنم ولی انگار هیچ فایده ای ندارد.
مدام در اینترنت دنبال مطلبی در خصوص اخلاق کودکان این سن و سال میگردم تا بلکه این اخلاقیات را طبیعی برای خودم ترجمه کنم.هنوز که نتیجه ای نگرفتم.
از این روزهای زندگی دلگیر هستم. این دوری مسیر خانه ما و مامان، این خانه به دوشی، این اخلاق یاسمین.دیشب در رختخواب شاید بیشتر از 2-3 ساعت بیدار بودم و به دنبال راه حلی به تنهایی میگشتم.تعویض خانه، مهد گذاشتن یاسمین، یا حتی رهایی کار و خانه دار شدن و مادر شدن.برای هر یک دلیلی خوب و دلیلی بد می آوردم. حتی شب خوابیدنهای یاسمین هم شده است برای من دغدغه، از غر زدنها و شیرخوردنها  و سرماخوردنها و ...
علی هم که اینقدر مشغول است که دیگر نمیتوان توقع داشت به این چیزها هم فک کند.اصلا مردها در یک لحظه نمیتوانند به دو مساله مهم فکر کنند! من منتظرم علی جان دکتر! شود ببینم قرار است بعد از این دکتری چه اتفاقی برای زندگی ما بیافتد واقعا!!!
ساعتی پیش با دوستی صحبت میکردم و او هم با من هم ناله شده بود از وضعیت سخت زندگی اش.میگفت الان دارم با تو تلفنی صحبت میکنم و 6 کار دیگر همزمان انجام میدهم و ....

قرار دوستانه

امروز که قرار دورهمی دوستانه را گذاشتیم برای هفته آینده.ببینم آیا محقق میشود که 2-3 ساعتی برای خودمان باشیم یا خیر!

۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

وضعیت فعلی

یاسی را همچنان در خانه مادر میگذارم. این 2 هفته حسابی بداخلاق شده بود و به شدت هم لجباز. دارم مطمئن میشوم که وقتی قطره آهن نمیخورد و مثلا 1 هفته ای میگذرد اوضاع اینگونه خراب میشود. 2 روز است دوباره قطره آهن خوارندن به یاسمین را شروع کرده ایم.
واقعا نمیدانم نگهداری یاسی برای مامان چقدر هزینه دارد و چقدر این کار براش لذت بخش است و چقدر باعث زحمت.
این روزها که برادر نیز پایش را عمل کرده و به همراه زن و بچه در خانه مادر سکنی گزیده اند، اوضاع به صورت خفنی قازان قورتکی شده است.خانه شلوغ. 2 بچه که هر کدام ساز خود را میزنند.یک برادر با پای باندپیچی شده روی تخت.من هم که شرکت و مشغول.عصرها که میروم تازه برای خودش زندگی از نوعی دیگر شروع میشود!

علی هم بسیار درگیر و پرمشله روزگار میگذراند.بسیار بسیار دعا میکنم و امیدوارم ژورنالهایش را زودتر بدهد و ما خلاص شویم. سال دیگر این زمان علی باید دفاع کرده بوده باشد از تزش و به گفته خودش هنوز کلی کار دارد!

از همسر خواهر هم خبری نیست. درگیر کار بود شدید و با شروع محرم درگیر هیات خودشان هم هست! از خودش که خبری نیست، ولی شامهای نذری  هیات را که میفرستد، چیزی شبیه رنگ و بوی خودش را دارد برای ما!

آخر هفته قرار است برویم خانه عمه فاطمه ی یاسمین و پیش بچه ها باشیم. عمه فاطکه میخواهد برود بیرجند و ما هم قرار است برویم و پیش بچه ها بمانیم.تصور میکنم امسال تاسوعا و عاشورایی متفاوت را تجربه کنیم.

این رژیم را هم که هی شل و سفت میکنم.بس که بی نظم هستم و خانه به دوش و در این اوضاع برای هیچ چیز نمیتوانم برنامه ریزی کنم.3 هفته هست که با یکی از دوستان صحبت میکنم و هربار قرار دورهمی و لحظاتی خوش را میگذاریم ولی به سرعت باد یکی از ما کاری یادش میآید و برنامه منتفی میشود.بسیار دلتنگ روزهای آرام و بدون دغدغه خودم هستم.روزهای بدون مسئولیت و از جنس آرامش!

۱۳۹۱ آبان ۱۶, سه‌شنبه

کار شیرین به جهان شور برانگیختن است!

مهرورزان زمانهای کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که تویی
بر نیاید دگر آواز از من
ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هر چه میل دل دوست
بپذیریم به جان
هر چیز جز میل دل او
بسپاریم به باد
آه
باز این دل سرگشته من
یاد ‌آن قصه شیرین افتاد
بیستون بود و تمنای دو دوست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک
خنده می زد شیرین
تیشه می زد فرهاد
نه توان گفت به جانبازی فرهاد افسوس
نه توان کرد ز بیدردی شیرین فریاد
کار شیرین به جهان شور برانگیختن است
عشق در جان کسی ریختن است
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آویختن است
رمز شیرینی این قصه کجاست
که نه تنها شیرین
بی نهایت زیباست
آن که آموخت به ما درس محبت می خواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب و تابی بودت هر نفسی
به وصالی برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد

زمستان-مهدی اخوان ثالث

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
که سرها در گريبان است

کسي سر بر نيارد کرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند
که ره تاريک و لغزان است
وگر دست محبت سوي کسي يازي
به اکراه آورد دست از بغل بيرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سينه مي آيد برون ، ابري شود تاريک
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت
نفس کاين است ، پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديک ؟
مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چرکين
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي ...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي
منم من ، ميهمان هر شبت ، لولي وش مغموم
منم من ، سنگ تيپاخورده ي رنجور
منم ، دشنام پست آفرينش ، نغمه ي ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در ، بگشاي ، دلتنگم

حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد
تگرگي نيست ، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه مي گويي که بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست
حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستان است
و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است
حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يکسان است
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين
درختان اسکلتهاي بلور آجين
زمين دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

مهدی اخوان ثالث

دوستیهای ما

گاها مقوله دوستی و ارتباط برایم جذابیتی فراتر از آنچه قبلا در ذهنم بوده است فراهم میکند.
گاها حساس میشوم به نوع رابطه و چگونگی ارتباط برقرار کردن اطرافیانم با یکدیگر و نکته ها و مسائل زیادی را شاید به نوعی کشف میکنم.
اینکه همه انسانها نیازمند برقرای ارتباط هستند و نیازمند دوستانی که مدت زمانی از وقت خود را با آنها بگذرانند امری عادی و طبیعی است اما، چگونگی انتخاب این دوستان و چگونگی برقراری رابطه ای اثرگذار معمولا  جزو نکاتی است که من به آن می اندیشم.

اینکه چگونه دوستان رفیق و شفیق و گرمابه و گلستان دیروز ممکن است بشوند منتقدان صریح و بی پروای امروز برایم قابل حضم نیست.این درست است که دوست آینه ی دوست است و از این دست حرفها، اما در این بین من به این می اندیشم که پس شاید انتخاب و برقراری آن رابطه از ابتدا مشکل داشته است.

دور و بری هایم را که نگاه میکنم و ریز میشوم در انتخابهاشان، اکثرا دوستانی از جنس صرف خوشگذرانی و گذران زمان را میبینم، که البته نقدی هم نمیتوانم داشته باشم. به هر حال هر کسی مختار است در این باب!

و خودم، دوستانی را ماندگار و دوست داشتنی تر میپندارم که هرچه عمر دوستی ام با آنها بیشتر میشود، ارزش وقت نهاده را بیشتر میبینم و بیشتر وامدار آن خوبان میشوی.
و اما سپاس از تمام دوستان خوب خوبم

دیروز دوستی این پیام را برایم فرستاد، و من نیز سریع برای دیگری، و شاید دیگری نیز سریع برای دوست دیگرش...

دوست داشتن من شبیه باران نیست که گاهی بیاید و گاهی نه، دوست داشتن من شبیه هواست. ساکت، اما همیشه در اطراف تو!

۱۳۹۱ آبان ۲, سه‌شنبه

بعد از روزها...

بعد از روزها دوباره آمدم.
واقعیت اینقدر این اینترنت همراه با فیلترینگ حال من رو بد کرده بود که حتی حاضر نبودم به وبلاگ خودم هم سری بزنم. این روزها از چند جهت برای تغییر وبلاگ بررسیهایی داشته ام، اما هنوز که به نتیجه نرسیده است.

3 ماهی میشه از ایتالیا برگشتیم و زندگی حسابی دوان دوان در حال گذر است.
یاسی بزرگ شده و خیلی خوشگل و بانمک صحبت میکنه. شکر میریزه از حرفاش.مامانی و بابایی گفتنهاش. باششششه گفتنهاش که ش هاش هم همه میزنه! بده بده ها، بدو بدو هااا، آموش (خاموش) گفتنها و ...
یاسی همچنان پیش مامان جون هست. در تدارک چگونگی از شیر گرفتن و از پوشک گرفتن یاسمین هستم.البته با این گرونی پوشک هرچه زودتر بهتر.

این روزها علی در بیرجند به سر میبرد و نزد پدر و مادر.
من کماکان شرکت میآیم و میروم.
خواهر کوچک مزدوج شده است و با جناب مهدی یوسف زاده و دورانی عشقولانه را گویا سپری میکنند.
من کماکان شرکت میآیم و میروم.
سیدحسن 6 ماه را تمام کرده است و بسی بازیگوش و البته شیرین
من کماکان شرکت میآیم و میروم.
کم کم باید به فکر خرید جهیزیه و بند و بساط فاطی باشیم
من کماکان شرکت میآیم و میروم.
من کماکان شرکت میآیم و میروم.


بعد از روزها


۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

خداحافظی

کم کم باید خودم رو برای خداحافظی با شهر کوچک، اما آرام و زیبای کرما آماده کنم.چند روزی دیگر عازم ترکیه هستیم و سپس دوباره ایران:)
2 هفته ای بود که منتظر رفتن بودم و احساس خستگی و رخوت در اینجا، اما اکنون که زمان رفتن شده است، انگار دلم تنگ استف انگار تصور دلتنگی دارم برای اینجا. بودن در کرما برای من تنها  مسافرت طولانی و همراهی همسر نبود، اندوختن تجربه ای نو و گرانقدر در کنار مردمی با فرهنگ و عقاید متفاوت. کرما شهر کوچکی در شمال ایتالیا با مردمی آرام و مهربان، آب و هوایی پاکیزه و تقریبا خنک حتی در اوخر تیر و مرداد.

باید آماد بستن بار و بندیل سفر شوم. خداحافظی با خانه ی سقف چوبی اما زیبای مان در کرما.خداحافظی با این همه سرسبزی و زیبایی و اینهمه رودهای کوچک و بزرگ.خداحافظی با نظم و و ترتیب و آرامش.
و دوباره سلام ایران، سلام ایران و سلام تهران شلوغ و گرم و آلوده و البته دوست داشتنی من!:)
و دوباره سلام به وبلاگ نویسی همراه با فیلترشکن!!!!!!!!!!!!!!!!

۱۳۹۱ تیر ۱۶, جمعه

تولدت مبارک

تیرماه، ماه حمیده است. تولدت مبارک.
خوشحال هستم که امسال هم تولدت در شرکت نیستم. روحت شاد حمیده ی عزیزم :(((((((((

۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه

سفرنامه فرانسه- پاریس

پاریس
پاریس شهری که من همیشه آرزو داشتم برم و اونجا رو ببینم. اولین تصویر جالب از پاریس تو ذهن من زمانی هست که برج ایفل رو دیدم. برجی واقعا با عظمت و زیبا. عصر برای دیدن برج ایفل رفتیم. شلوغ بود و با تاریک شدن هوا چرااغهای برج رو روشن کردند. ایفل تو شب و با اونهمه چراغ واقعا زیبا بو. کلی عکس قشنگ گرفتیم و جای همه شما خالی.
موزه لوور که دیگه گفتن نداره. یه بخش زیادی از اون مربوط میشد به ایران باستان و ایران فعلی. نمادهایی از تخت جمشید ما اونجا بود که آدم باورش نمیشد که این همه مجسمه با این عظمت رو چه جوری آوردن اونجا! و تو موزه هم اینقدر از ایران باستان و فعلی دیدنی داشتند که آدم متعجب میشد. ما یک صدم این دارایی ها رو تو موزه های خودمون نداریم. در کل موزه لوور در 2 کلمه خلاصه میشد! ایران باستان و مصر!
البته بخشهای زیادی داشت ولی از همه بزرگتر و پربیننده تر این بخشها بود. من با دیدن بخش ایران خیلی غصه دار شدم که چرا ما خودمون اینها رو نداریم و نمیتونیم از این داشته هامون نگهداری کنیم. و البته بخش تابلوی مونالیزا هم که برای خوش حسابی جذابیت داشت و شلوغ بود.
از کاخ ورسای بگم که بیرون از شهر بود و یک ساعتی راه بود تا بهش برسی. باغ کاخ بسیار بزرگ و زیبا بود. اینقدر دیدنی و قشنک بود با آسمونی صاف که آدم دلش نمی یومد از اونجا دل بکنه. البته متاسفانه ما روز دوشنبه رفته بودیم که خود کاخ تعطیل بود.ولی باغش اینقدر قشنگ بود که ارزش رفت و آمد تو این مسیر رو داشت.
کشتی سواری یک ساعته تو رود سن هم فوق العاده بود. یاسی که خیلی خوشش اومده بود و هی آب آب میکرد. در حین کشتی سواری یک نوار ضبط شده دیدنی های مسیر رو توضیح میداد. نکته جالب خرافاتی بودن فرانسوی ها بود که روی پلهاشون کلی قفل بسته بودن. حتی یه جاهایی پارچه! به اصطلاح ما دخیل بسته بودن به نشانه عشق و محبت و این چیزا.
آخرین روز تونستیم بریم فروشگاه و از برند معروف سپورا ادکلن بخریم. نکتش اصل بودن این ادکلنها بود برای ما، وگرنه همه عطرها تو کشور خودمون هم هست.
آخرین جایی هم که رفتییم دوباره ایفل بود. حدود یک ساعت شاید هم بیشتر تو صف وایستادیم و نفری 14 یورو ناقابل هم پرداخت کردیم و رفتیم آخرین طبقه برج البته با آسانسور. واقعا دیدنی بود. همه شهر رو میشد دید.
پاریس اسم قشنگ تری داره نسبت به خودش. شهری تقریبا کثیف و کلی مهاجر از کشورهای دیگه و توریست که البته تو کثیفی شهر بی تاثیر نیست. شهری با خطوط فراروان مترو که هرجا بخوای بری میتونی با مترو بری. خطوط قدیمی و جدید مترو کاملا محسوس هست.
پاریس شهری با رستورانهای فراوان حلال و مسلمان هم زیاد دیده میشه اونجا.
این هم از سفرنامه پاریس!

سفرنامه فرانسه- - لیون

سفر ما به فرانسه از لیون شروع شد. لیون سفر تحمیلی بود و به خاطر کار علی محبر شدیم رفیتم و 5 روز دانشگاه لیون بودیم. لیون یه شهر تمیز و شیک. از شاپینگ سنتر و فروشگاه C&A آلمان کلی لباس بچگانه واسه یاسی و پسرداییش خریدم که خیلی لذت بردم.
ترنهای تمیز و شیک و مردم آرام یکی از ویژگیهای لیون بود. 2 بار به رستوران رفتیم همراه دوستان و استادهای علی. یکی از رستورانهای گویا از رستورانهای معروف و شیک و بزرگ لیون بود. غذا خوردنشون برام خیلی عجیب بو. یه غذایی به اسم تارتار داشتن که دقیقا گوشت چرخ کرده خام به همراه زرده تخم مرغ خام رو، گارسن خانوم میمود جلوی خودت با یک سسی که همونجا آماده میکرد و ترکیبی از نوعی شرا و نوعی سبزی و نمک و .. بود درست میکرد. همه اینها رو مخلوط میکرد و این دوستان خارجکی با کلی اشتیاق میل میکردن! خوشحالم که ما همیچین غذاهایی نداریم. کلا خام! تو رستوران هر چند لحظه یکبار چراغ ها خاموش میشد و گارسنهاا کیلی رو سر میزی میبردند و آدمهای دور میز آهنگ تولد مبارک میخوندند و یکی هم به صورت زنده موسیقی اجرا میکرد براشون. ما متوجه شدیم که گویا تولد کسی هست ودوستانش براش جشن گرفتن.

شب آخر به اصطلاح کلس علی هم همه اونهایی که تو کلس شرکت کرده بودند که حدود 20 نفر بودند به رستوران دعوت بودند. تو رستوران 1 ساعتی رو هر کدوم با پیاله های مخصوص نوشیدنی سرگرم بودند و 1 ساعت سر پا. موقع شام شد و همه دور میز نشستند.
اول از همه یه بشقاب حاوی 3 عدد میگوی بزرگ، با چشمانی درشت، کلم بروکلی و هویج و... همه نیمه پخته جلومون گذاشتند. من که حسابی تو ذوقم خورد که یعنی این شام هست؟ مریم از دوستان ایرانی ما که اونجا بود گفت نه این پیش غذا هست. کمی خیالم راحت شد و به زور یه ذره از میگو رو خوردم. البته یاسی که کلی میگووو خورد!
بعد از 15-20 دقیقه این بشقابها جمع شد و شام اصلی وارد شد. گوشت مرغ و ماهی همراه کمی برنج به صورت خاص برای ما که غذای اونها رو نمیخوردیم و بقیه گوشت خام اردک و ....
خلاصه  این غذا بد نبود و ما رو سیر کرد. بعد از 30 دقیقه این هم جمع شد.
حالا گارسون اومده و از همه میپرسه که ماست میخورند یا پنیر؟ من ماست رو خواستم و علی هیچ!
بعد یه ظرف که توش ماست غالب گرفته شده هست مثل مثل ماست سون ما آوردند و روش هم چندتا توت فرنگی!
بعد از 15 دقیقه این هم جمع شد.
دوباره گارسون اومده و میپرسه کیک میخورید یا بستنی. من کیک و علی بستنی. کیک خیلی بدمزه با لایه های برش خورده آناناس و توت فرنگی و بستین مثلا پسته ای برای علی با لایه های توت فرنگی. بعد از 20 دقیقه نیم ساعت این هم جمع شد.
حالا گارسن اومده میپرسه کافه یا چای!!!!
ای بمیریییییییییییید. ساعت 12:30 دقیقه شده. خوب همه چی رو مثل آدم بچینید سر سفره دیگه! پیش غذا جدا، غذای اصلی جداف ماست جدا و .....
لیون کنار رود سن رفتیم و یاسی خیلی لذت برد. یه پارک معروف هم داشتند که اونجا هم رفتیم و خیلی قشنگ بود. زمینهای بازی برای بچه ها که خیلی هوشمندانه آماده شده بود.
لیون به خاطر کلاسهای علی بیشتر دانشگاه بودیم و زیاد به گردش نرفتیم


۱۳۹۱ خرداد ۱۵, دوشنبه

اینجا حتما بهشت نیست!

مدتی هست که میخوام بنویسم ولی این روزها داره تند تند میگذره و اصلا وقتی برام نمیزاره یاسمین. به این رسیدم که بیشتر پستهای قبلیم رو از شرکت میفرستادم و اونجا گویا زمان بیشتری داشتم. در واقع بچه داری به شدت وقت آدم رو پر میکنه و نمیزاره به هیچ کار دیگه ای فکر کنی.
خوب کمی هم از ایتالیا و کرما بگویم.
اینجا نامسلمانان بسیاری هستند که مسلمانی را از مسلمانان بهتر اجرا میکنند. بهتر است اینگنه بگویم که ما حرفهایی درست و قشنگی در دین خود داریم واین بی دینها حرفهای انسانی دین ما را عمل میکنند.
اینجا آدمها با یکدیگر واقعا مهربان هستند. نظم و رعایت حقوق یکدیگر را به شدت میتوان دید. اینجا از هر ملیتی دیده میشوند و مردمان ایتالیا آنها را با روی باز پدیرفته اند. اینجا مردم عموما سیاسی نیستند و با سیاست هم کاری ندارند و زندگی آرام خود را سر میکنند. کسی به پوشش و نحوه رفتار دیگری ایراد نمیگیرد و البته خودشان حواسشان به شان و کار خودشان هست. اینجا اصراف معنی ندارد! اینجا کثیفی و عدم تفکیک زباله معنی ندارد. اینجا مردم به شدت on time هستند و مراقب وعده های خود. خلاصه که اینجا حتما بهشت نیست و اینها هم حتما تماما! بهشتیان نیستند، ولی اجرای عملی دین ما را در زندگی آنها میتوان دید.
از زشتیها در اینجا شاید میتوان به استعمال زیاد سیگار توسط جوانان بالاخص دختران جوان اشاره کرد. و البته همه سگ دارند که من اصلا خوشم نمیاید. به نوشیدنیهای الکلی و غیر الکلی بسیار وابسته هستند که البته من آدم مست ندیده ام در کوی و خیابان.
نکته دیگر که تقریبا مانند مساجد ما، کلیساهای آنها هم پر  است از افراد مسن و پا به سن گذاشته  و جوانان کمتر در کلیسا دیده میشوند.

و البته من دلم فریاد میزند ایران و دلم برای ایران تنگ است!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه

زنِ خونه

بنده اینجا برای خودم کلی زن خونه شدم.
کلی غذاهای مختلف و ایدهای مختلف. ماکارونی با سس های متفاوتی و ترکیبی از بادمجون و کدو و هویج و عدس و زرشک و گوشت و فلفل و .....
تازه با همه عدم وجود امکانات لازانیا هن پخته ام!
و کلی غذاهای فرنگی دیگه با بادمجون. اینجا بادمجونهای فوق العاده شیرین و خوشمزه ای داره.
البته بماند که غذاهای ایرانی هم برای آقای خانه طبخ کرده ایم. شوید پلو، عدس پلو کشمش، زرشک پلو مرغ، خورشت قیمه
روزها هم کلی با یاسی بازی میکنم.
همه اینها یعنی اگه خونه دار بودم، خووووووووووب زن خونه داری میشدم!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه

حمیده

یکسال است که تو را نداریم
همه در تدارک برگزاری مراسم سالگرد تو هستند و من این گوشه تنها فقط با یادت سرمیکنم!

یکسال است که از مهربانیهایت خبری نیست
یکسال ست که کسی مثل تو جویای حال کسی نیست
یکسال است دیگر عطر و طعم غذاهای خانه مادربزرگ هم عوض شده است
یکسال است دنر هیج کدام از شادی و غمهایمان مهربان و صبوری چون تو نبوده است
یکسال است دلمان کمتر برای هم تنگ میشود
یکسال است در شرکت دلم نمیخواهد میزت که با دیگری پر شده است را ببینم
یکسال است به نمازخانه شرکت نرفته ام از ترس دیدن جای خالی تو و چادر نماز برجای مانده ات
یکسال است ار پچ پچ های دخترانه ای که با هم داشتیم در شرکت خبری نیست من تنها شدم، خیلی تنها.
یکسال است تو را نداریم.
این روزها یادآور خاطرات تلخی است برای ما. درد کشیدنهای تورا ما را به رفتنت راضی کرده بود و البته چه رضایت تلخی.این روزها مدام عکسهایت را میبینم و شبها به یادت هستم و چقدر دلم برایت تنگ شده است


۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۱, دوشنبه

اولین پست از کرما



چه لذتی دارد نوشتن بدون استفاده از فیلتر شکن و ترس از آپلود نشدن و ....
امروز سومین روز در کرما.
بله من و یاسی رسیدیم. دارم سعی میکنم تند تند و تا یاسی بیدار نشه بنویسم. خیلی راحت رسیدم. فرودگاه ایران که خوب بود. بخش زیادی از پرواز خالی بود. یاسی خیلی دختر خوبی بود اصلا مجبور نشدم بهش حتی آرام بخش بدم. وقتی تو بغلم خوابید براش تخت آوردن تو هواپیما و گرفت تووووپ خوابید. تو بیداری هم بازی میکرد و اصلا اذیت نکرد.
ت فرودگاه میلان یه کم تو صف پاسپورت چک معطل شدیم ولی در کل زیاد نبود.
برای برداشتن وسایل از روی تسمه باید یه 1 یورویی میانداختم که نداشتم و متصدی چرخها وقتی من رو با بچه دید و اینکه پول خرد ندارم خودش برام یه چرخ آزاد کرد و من برداشتم.
بعدش رفتم و یاسی رو دادم به علی و سریع اومدم که وسایل رو بردارم. حیف ار حظه دیدن علی و یاسی نتونستم فیلم بگیرم. علی میگه یاسی گریه نمیکرد ولی کمی غریبی یا بهتره بگم خجالت میکشید. تا دیروزکه روز دوم هم بود همینجوری بود. یاسی از علی خجالت میکشید یه کم و همش ناز میکرد واسه باباش ولی الان دیگه صمیمی شده حسابی.
روز اول شبش با اینکه خسته بودیم رفتیم پیاده روی و بد نبود.
ولی فردا ظهرش واسه علی یه باقالی پلو مرغ پختم و بعد از مدتها غذای ایرانی خورد. عصرش رفتیم 3 تایی دوچرخه سواری و یاسی رو صندلی بچه رو دوچرخه علی نشست.
اینجا هوا کمی خنک ولی لطیف. مردم مهربان. اگثر جمعیت پیر هستند.
اوضاع خوبه در کل خدا رو شکرد
فعلا تا بعد

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

تولد یکسالگی

و اما تولد یاسمین
صبح روز 21 فروردین سال 90 بود. ساعت 5 از خواب بیدار شدیم. همراه بابا و مامان و فاطمه و علی به بیمارستان آزادی تو خیابون میمنت رفتیم. خانوم دکتر فارغ پور گفته بود ساعت 6 اونجا باش که نفر اول باشی واسه عمل. فک کنم 6:15 بود که اونجا بودیم. تا کارهای قبل از عمل انجام بشه ساعت 8 شده بود و من راس ساعت 8 تو اتاق بود. دکترم اومد بالای سرم و گفت دیدی بهت گفتم 8 شروع میکنیم. نیم ساعت دیگه هم تمومه. فک کنم حدودای 9:30 بود که بهوش اومدم و اولین چیزی که یادم هست صدای 2 تا خانوم و یه آقای دیگه بود که اونها هم عملهای متفاوتی داشتن و همه ما تو یه اتاق ریکاوری بودیم.یادم بود نباید سرم رو بالا میاوردم که اثرات بیهوشی باعث سردرد و حالت تهو نشه. دکتر اومد بالا سرم و گفت معصومه جون مبارکه یه دختر خوشگل آوردی. من فقط پرسیدم سالمه؟ و گفت بله که سالمه و رفت. تو یه پرسه کمی درد آورد به بخش منتقل شدم و مامان و علی منتطرم بودن. مسکن و خواب. و بعدش که بیدار شدم تو رو نشونم دادن. واقعیت اثرات داروی بیهوشی و مسکن اینقدر زیاد بود که خیلی اون صحنه اول یادم نیست ولی از شاید یک ساعت بعدش خوب یادمه که حسابی بهت نگاه میکردم.
از همون اول گریه میکردی و حسابی شیطون بود. البته گرسنه بودی و تقصیر تو نبود.
فردا ظهرش آوردیمت خونه و حسابی بیقراری میکردی.بعد از چند روز زردی و سختی های اول که هیچ وقت فراموش نمیکنم. روزهای سختی رو من و باباییت گذروندیم و شبهایی بود که تا صبح پا به پات بیدار بودیم.
اینها رو که دارم مینویسم انگار مثل باد از جلو چشام گذشته و یاسمین مام الان یک ساله شده و دیروز  رفته و واکسن یک سالگیش رو هم  زده. وقتی خانومه واکسن یکسالگیت رو زد گریه کردی و بعدش خیلی بانمک رو کردی به خانومه و گفتی "بد". من و مامان کلی خندیدیم از دستت.
خلاصه یاسمین خانوم یکساله شدی. بابایت نیست و من وتو قراره 2 هفته دیکه پیش بابایی بریم. نبودن برام توی جشن تولد و کارهاش و خونه مامان و همه جا محسوس بود و میدونم تو هم حس میکردی. واسه همینه که حسابی به دایی جون وابسته شدی و من میدونم دلت واسه بابایی تنگه.
تو جشن تولد یکسالگیت که اتفاقا حسابی هم شلوغ بود خیلی دختر خوبی بودی و حسابی با آرامش و مهربونیت ما رو همراهی کردی. بابت اینهمه خوبی ازت ممنونم. و از خدا هم ممنونم بابت اینکه همچین گلی رو قسمت من و علی کرد.
دخترکم، امیدوارم روزی که این نوشته ها رو میخونی از زندگیت راضی باشی و به همه خواسته های دلت رسیده باشی و من و بابایی هم حتما همراهیت میکنیم تا به بالاترین ها برسی.

۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

سال جدید

سال گذشته بدون یاسمین بودم و در انتظار یاسمین با علی، آن روزها هنوز اسمش انتخاب نشده بود و نمیدانستیم منتظر یاسمین هستیم.
امسال با یاسمین بودم و بدون علی. اینقدر نبود علی بد بود که حتی یاسمین رو برای سال تحویل از خواب بیدار هم نکردم.
قرار است تا 2 هفته دیگه من و یاسی هم به علی ملحق شیم. اینقدر استرس و فکر برای این سفر دارم که نگو. دقیقا شدم عین 2 هفته آخری که علی میخواست بره و هی استرس داشت و انگاری دوست داشت سفرش رو عقب بندازه.

عید امسال بدون علی رفتیم بیرجند با مامان و بابا و فاطمه. عروسی عمو مهدی یاسمین بود و جای باباییش حسابی خالی. بعدش اومدیم تهران و منتظر تولد پسر دایی یاسیمین سیدحسن بودیم. 13 خودمون رو تو بیمارستان میلاد در کردیم و سیدحسین سیزده به در به دنیا اومد!
جمعه پیش رو هم که میشه 25 فروردین اگه خدا بخواد میخوام تولد یاسمین رو بگیرم. البته تولد یاسی 21 فروردین هست ولی چون وسط هفته میافته قرار بر 25ام شد. تولد هم بدون حضور پدر!
بعد از تولد هم  دو هفته فرصت دارم تا همه وسایل و خریدنیها رو جمع و جور کنم و 9 اردیبهشت اگه خدا بخواد راهی بشیم با یاسمین پیش باباییش.

اینا رو بنویسم که یادم نره. وقتی به یاسی میگی بابایی کو؟ میره به زور کیف لپ تاپ من رو میاره و میخواد از تو کیف لپ تاپ رو در بیاره. خلاصه باباش شده بابای وبی و علی رو با لپ تاپ میشناسه.
حسابی بابا و ماما و ممه! و دده و دایی و اینا رو میگه و شیطون هم شده.البته دختری لاغر هم شده. هم غذا نمیخوره و هم وابستگیش به شیر زیاد شده.
آهام یادم نره خانوم مشکوک به آبله مرغون تشریف دارن البته خوشحال میشم آبله مرغون باشه چون خیلی سبک هست ظاهرا.
فعلا تا نوشته بعدی که ممکنه از ایتالیا و شهر کوچک Cream باشه.

۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه

اولین پست سال 91

تصور هر پستی را میکردم جز این...
خودت این یکی را هم بگذران!

۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

از نوشته های مرحوم قیصر امین پور

بعضی از آدمها را باید چند بار خواند تا معنی آنها را فهمید و
بعضی از آدمها را باید نخوانده دور انداخت
..
بعضی آدمها جلد زرکوب دارند٬بعضی جلد ضخیم،
بعضی جلد نازک وبعضی اصلا جلد ندارند
.
بعضی آدمها با کاغذ کاهی نا مرغوب چاپ می شوند و
بعضی با کاغذ خارجی
.
بعضی آدمها ترجمه شده اند و
بعضی تفسیر می شوند
.
بعضی از آدمها تجدید چاپ می شوند و
بعضی از آدمها فتو کپی آدمهای دیگرند.
بعضی از آدمها دارای صفحات سیاه وسفیداند و
بعضی از آدمها صفحات رنگی و جذاب دارند
.
بعضی از آدمها قیمت پشت جلد دارند
.
بعضی از آدمها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند
.
بعضی از آدمها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند
.
بعضی ازآدمها را باید جلد گرفت
.
بعضی از آدمها را می شود توی جیب گذاشت و
بعضی را توی کیف
.
بعضی از آدمها نمایشنامه اند و در چند پرده نوشته و اجرا می شوند
.
بعضی از آدمها فقط جدول سرگرمی اند وبعضی ها معلومات عمومی
.
بعضی از آدمها خط خوردگی و خط زدگی دارند و
بعضی از آدمها غلط های چاپی فراوان
.
ازروی بعضی از آدمها باید مشق نوشت و
از روی بعضی آدمها باید جریمه نوشت
به راستی ما کدامیم؟!
....
..

۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

دلم برایت تنگ است

با نزدیک شدن به 4شنبه سوری و عید، مدام التهابم بیشتر میشود. یاد تو لحظه ای رهایم نمیکند.

سال گذشته چهارشنبه سوری از شرکت با کلی خنده و شادی به خونه مامانه من رفتیم و شب رو با آتیش بازی همسایه ها و بزن و برقصشون کنار هم بودیم و چه شیطنتها که من با آن شکم برجسته نکردم!

هنوز باورم نمیشه. انگار این التهاب داره تو من زنده میشه این روزها. میخوام سعی کنم از این روزها و خاطراتت فرار کنم. باور ندارم که سال گذشته این روزها با هم، و اکنون دنبال برنامه ریزی برای تهیه سنگ قبر برای تو!

اینقدر داغ میشم با این یادآوری ها که ...

واقعا تو رفته ای زیر خروارها خاک؟ جایت که خالیست، یعنی نیستی و رفته ای. تازه فهمیده ام چقدر دوستت داشتم و چقدر دلم برات تنگ است حمیده.

آرزویم این است

آرزویم این است ...

که بهاری بشود روز و شبت...

که ببارد به تمام رخ تو ، بارش لحظه ی شادی و شعف ...

و من از دور ببینم که پر از لبخند است ،

چشم و دنیا و لبت ...

هرچند ،

من کناری پر غم بنشینم ...

شادی من این است :

که تو شادی ای دوست ...

۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه

آدمهای اثر گذار و آدمهای بی اثر

از نظر من:
با نوعی نگاه میشه آدمها رو به دو دسته تقسیم کرد. آدمهای اثر گذار و آدمهای بی اثر و یا کم اثر.
آدمهای اثر گذار به نظرم آدمهایی هستند که ممکنه حتی حضورشون کمرنگ باشه، ولی تو همیشه میدونی که اگر نیاز باشه حتما هستند. این بودن میتونه از فقط شنونده بودن باشه تا اینکه همراهت باشند و کمک حالت.
ولی آدمهای کم اثر و یا بی اثر، امان از این آدها. گاها حضورشون هست و حتی زیاد هم هست، ولی همون بودنها هم فقط برای خودشون و رسیدن به تمایلات خودشون هست. حالا میخواد فقط برای سرگرمیشون باشه و یا حتی رسیدن به چیزهایی که میخوان.

معمولا خودم سعی کردم از اون دسته آدمهای اثر گذار باشم. با اینکه اثر گذار بودن معمولا هزینه داره برای آدم و نهایتا مجبور میشی از وقتت و انرژییت هزینه کنی، ولی در نهایت حسی که بهت دست میده به نظرم راضی کننده تر هست. در کل از آدمهای بی اثر همیشه پالس منفی گرفتم و یه جورایی راه دوری از اونها رو انتخاب کردم. با اینکه گاها مجبور بودم حضورشون رو تحمل کنم ولی خوشبختانه اکثر دور و بریهام آدمهایی هستند با حضور کم ولی اثر گذار و قابل اعتماد برای مراجعه در مواقع نیاز.

۱۳۹۰ اسفند ۱۲, جمعه

12 فروردین و اولین غروب جمعه بعد از رفتن علی

اولین غروب جمعه بعد از رفتن علی غریبانه گذشت. یاسی مدام به من آویزان و من مدام به لپتاب آویزان بلکه بیایی.

۱۳۹۰ اسفند ۸, دوشنبه

نوشتن اولین پست از نبودن علی!

هم اکنون. دوشنبه تنها در خانه با یاسمین.
2 روز از رفتن علی میگذره و من خونه مامان بودم وامروز هم برای براداشتن وسایل اومدم و شب دوباره میرم خونه مامان.
2 روز شده علی رفته و ما جلوی یاسمین اصلا از بابائیش صحبتی نمیکنیم و دور و برش رو حسابی شلوغ کردیم. الان که دارم مینویسم باید منتظر باشم از خواب بلند شه و احتمالا بعد از کمی بازی با من کم کم یاد باباییش میافته.
امیدوارم این 2 ماه خیلی خیلی خیلی زود بگذره.
وقتی همسرت و پدر بچت نیست حتما یه چیزه خیلی بزرگ و مهم تو زندگیت کمه و یه خلاء خیلی بزرگ رو احساس میکنی.
دیشب ناخودآگاه داشتم به این شهیدان اخیر فکر میکردم و تصاویری که از اونها با بچه هاشون نشون میده مدام تلوزیون و صحبتهای همسرانشون و .... خیلی باید قوی و با ایمان بود تا مثل آنها بود!

تو دو روز گذشته با علی صحبت کردم و چت کردم و کلی حال و احوال. اوضاش ظاهرا خوبه و دنبال کارهای اداریش تو دانشگاه هست. او هم مثل ما دلتنگ. هوا اونجوریها هم که میگفتند سرد نیست و حتی علی میگه از تهران گرمتر هم هست. از Crema میگه که شهر کوچیکی هست ولی در یک نظر خیلی تمیز و شیک و مرتبه. Crema شهری در 45 دقیقه ای میلان. از میلان تا Crema هم قطار هست و بنابراین رفتن به میلان سخت نیست.

۱۳۹۰ بهمن ۸, شنبه

یاسمین و ده ماهگی

چند وقتی بود میخواستم پیشرفتهای یاسمین رو بنویسم ولی وقت نمیشد.
یاسی خانوم اول به راه افتاد. حدود 7 ماهگی.البته از 5-6 ماهگی هم خودش مینشت و تقریبا زودتر از موعد بود.
از آخرهای 7 ماهگی که دستش رو به مبل و میز تلویزیون و ... میگرفت و راه میرفت اصلا دوست نداشت بشینه و هسچ علاقه ای هم به چهاردست و پا رفتن از خودش نشون نمیداد.ما که از چهاردست و پا رفتنش نا امید شده بودیم ولی الان که تقریبا تازه واره 10 ماهگی شده حسابی چهار دست و پا هم میکنه و شیطونیهاش شروع شده و به همه چی دست میزنه.
البته اینم بگم که حرف گوش کن هم هست. وقتی بهش میگی بشین، میشینه. وقتی یه چیزی میزاره دهنش و بهش میگیم قیخ کن، میده بیرون.
مامان و بابایی و مامان جون و باباجون و خاله و دایی جون و زن دایی و نی نی و دست دسی و بای بای و آقا واینا رو حسابی نشون میده و میشناسه.
غذا که میخوره سرش رو تکون میده و به به میکنه.بابا و ماما میگه.با آهنگهای شاد حسابی قر میده و عکس العمل نشون میده. موقع اذان که میشه میگی یاسی الله اکبر دستش رو میزاره کنار گوشش و مثلا اذان میگه. غذا خوردنش خدا رو شکر خوبه ولی خوابیدنش شبا پیره من رو در میاره و با چشمهای بسته یهو پا میشه میشینه و میخنده. تو خواب هم دوست داره راه بره!
راستی، حسابی به باباییش وابسته هست و من ناراحتم که علی که 2 هفته دیگه میره من با این دختر چه بکنم 2 ماه!

۱۳۹۰ دی ۲۵, یکشنبه

میگویند! میگویم!

گویا قرار است به من ویزای توریستی 3 ماهه بدهند و به علی ویزای 6 ماهه!
یعنی من حداقل 3 ماه تنها!
یعنی علی حداقل 3 ماه تنها!
-----------------------------------------------------------------------------
مامان میگوید بهتر که کمتر میروی یاسمین را ببری من میمیرم! (دور از جون)
فاطمه علی را قسم میدهد که یا خودت نرو و یا معصومه را 6 ماه با خودت ببر ما تحمل 3 ماه امر و نهی شنیدن نداریم!
سید میگوید، تا وقتی رفتنی شوی من لیستی که باید برایم بیاوری را تهیه میکنم!
بابا، سکوت معنی دار!
یاسمین: با با بابا با با گفتنهای معنی دار و بی معنی!
-----------------------------------------------------------------------------
علی میگوید: من برای فرصت مطالعاتی میرم و خوش نباش که هی هی مسافرت و خوش گذرونی!

من، اما من! من میگویم:
تنها امیدم به تحمل 3 ماه تنهایی (البته به جز جبره اجبار!) دلخوشی به مسافرت رفتن و تجربه جدید و دیدنیهای کشورهای دیگر و هیچ!

۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

فرصت مطالعاتی

فک کنم عمرا نمیزارن کسی به اتفاق خانواده از کشور خارج بشه.علی مدتی هست که حسابی تو فکر فرصت مطالعاتی رفتن هست و عزم خودش رو جزم کرده که بره و از این به واقع فرصت استفاده کنه و تجربه کسب کنه و .... البته من هم عزم خودم را جزم کردم که حتما یا با هم 3 تایی میریم و یا عمرا تنهایی شما بری.
بابا یکی یه اینا بگه تشکیل خانواده ندادیم که 6 ماه 6ماه تنها باشیم.خانواده یعنی با هم بودن، نه بی هم بودن که.
حالا ما هی بریم سفارت وکنسولگری و هزار کوفت دیگه و بیاییم و تهش هم هیچ به هیچ.

یه بنده خدایی میگفت پروسه ویزا گرفتن خیلی قانونمند نیست، یعنی ممکنه نفر جلویی شما دقیقا شرایط مشابه شما رو داشته باشه و ویزا نگیره، ولی به شما ویزا بدن. ولی من که میدونم من خودم حتما اون نفر جلویی یه هستم!