۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

چهارشنبه 8 مهر89، بعد از چند روز تاخیر

تلوزیون و کارتون- کارتونهای قدیمی دوباره رو شده اند. مدرسه موشها- خونه مادربزرگه. این روزها بیشتر در خانه هستم و بیشتر تلویزیون میبینم.یادش بخیر. بچگی ها و دوران کارتون دیدنها.البته بماند که من هنوز هم به کارتون خیلی علاقه مند هستم و پایه ی همه بچه های خانواده برای دیدن کارتون! بماند شیطنتهای فراوان و فراوان دورا کودکی. از خریدن 16 تا جوجه رنگی یکجا و دادن دمپایی به فروشنده به جای پول و قایمکی چندتا چندتا از ترس مامان و عزیز خدابیامرز اونا رو زیر لباس به خونه آوردن، تا از ترس برملا شدن خرید جوجه و کشتن آنها به شیوه های غیرمتمدنانه...

از آب بستن به کفشهای پاشنه بلد عروس همسایه طبقه بالا و دیگر مهمانان که برای پاگشا به منزل پیرزن دعوت شده بودند، تنها به جرم داشتن کفشهای تق تقی عروس خانم و در آمدن لج بنده و بعد هم خوابیدن و تا انداختن گناهش به گردن برادر بزرگتر...

عجب روزهایی بود. چند شب پیش داشتم برای علی از خاطرات کودکی و دبستان میگفتم.خاطراتی که خودم هم یادم هست هنوز.روز اول دبستان رو یادم میاد که کمی تا قسمتی تقریبا ترسان بودم.از روزهایی بعدی به جای اینکه بهتر بشم بدتر شدم و این صحنه که با مقنعه ی چونه دار، که چونش تقریبا از شلختگیم رو پیشونیم بود و گریان معلم مدرسه من رو از دستان مادر جدا میکرد و واقعاً کشون کشون به سر کلاس میبرد. با گذشت 2 هفته دیگه این مادر بود که باید دنبال من راه میافتاد و دنبال کیف و کتاب و دفترم میگشت....دخترک اینقدر بازیگوش بود که همه وسایل را تیکه تیکه تو خیابون، تو جوب آب و ... می انداخت و شاد میرفت خونه و مادر که با صحنه دخترک بدون کیف روبرو میشد و وسایل دخترک را یکی یکی از بقال و نانوا محل تحویل میگرفت و این صحنه بارها و بارها تکرار شد و تو خاطره من حک شد... شاید برای این روزها

یه روز دیکته رو میشدم 2 یه روز میشدم 20. دیگه معلم هم گیج شده بود که بالاخره این دخترک تنبل است یا زرنگ.نتیجه اینکه این دخترک شیطونه و شیطونه و شیطون و حاضر نیست تمرکز کنه. خلاصه که سال اول کمی سخت گذشت بالاخص برای مادر... یادش بخیر.

سال دوم دبستان ثلث سوم و کارنامه من در دست معلم مهربان سال دوم.هنوز خنده های مهربانانش یادم هست که دستی روی سر من میکشید و به مامان میگفت وقتی برگه ریاضیش رو صحیح میکردم کلی با شوهرم خندیدیم خانم صادقی.تقریبا همه رو درست نوشته بود ولی همه را از راست به چپ. دیگه من بیشتر از 17 نمیتونستم بهش بدم و به مامان میگفت اشکالی نداره و ...
و این روزها با ترانه بوی ماه مهر، من را به دوران کودکی و دبستان برد

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

نمبخواهم سیاسی بنویسم ولی...

فکر میکردم هیچ زمانی در وبلاگم سیاسی ننویسم. یا حتی چیزی که بویی از سیاست هم داشته باشد هیچگاه ننویسم. دوست نداشتم با این نوع نوشتن هم خاطر خودم را مکدر کنم و هم خیلی بیشتر دوستانی که وبلاگ را میخوانند به تفکر سیاسی که از آن متنفرم حداقل در زمان خواندن وبلاگ خودم مجبور.
ولی این بار نمیشود.این بار اهانت به قرآن کریم توسط آنهایی که ادعای تمام روشنفکری های جهان و ادعای تمام آزادی بیان را دارند عذاب آور است. با اینکه من هیچگاه به این ادعاهای پوچ غربی ها اعتقادی نداشته ام، اما اهانت به این واضحی به کتابی که بدترین بدهای مسلمانان جهان هم احترامش را نگه میدارند فراموش نشدنی است. در این روزهایی که اخبار مدام آتش زدن قرآن در 11 سپتامبر توسط یک کشیش خرفت را تکرار میکند، من مدام به این فکر میکنم که میشود مثل زمان ابابیل و ابولهب در حین این کار سنگهایی از آسمان ببارد و ... اینها را به خود قرآن وامیگذاریم
و سیل پاکستان و احساس وظیفه برای کمک به موجوداتی به نام انسان، خواه مسلمان باشند یا نباشد.
دیگر نمیگویم از حرصی که از دست رئیس جمهور منتخب میخوریم و لجبازیهای کودکانه اش حتی با ...

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

روشن شدن بعد از دو هفته

اولین مرخصی طولانی من بسیار سخت و سخت و سخت گذشت.تصور اینهمه سختی رو نداشتم.هر لحظه و هر لحظه که احساس میکنم سختی شدید داره نزدیک میشه میگم : خدایا جووون مادرت دیگه نه، من نمیتونم دیگه. علی میگه حواست هست داری کفر میگی؟اینهمه تو نماز میگی لم یلد و لم یولد... حالا جون مادر خدا رو قسم میدی؟
نمیدونم شاید سختی ای که کشیدم منو به این گفتنهایی که خودم هم میدونم چرت هست انداخته.
بعد از دو هفته اومدن سر کار اصلا ساده نبود.بالاخص اینکه سرگیجه داره میشه یه همراه همیشگی.

این هنوز اول راهه خدایا، ای که لم یلد و لم یولد... خودت ما را بپا

خبر بستری شدن دوباره حمیده تو بیمارستان بدتر از هر خبری بود که میتونستم بشنوم. نوشتن بعد شنیدن این خبر خیلی سخته.چی نوشتنش خیلی سخت تر