۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه

فکر و عمل

دیشب داشتم با خودم فکر میکردم و مطالبی رو که میخواستم در مورد یاسی بنویسم تو ذهم مرتب میکردم.داشتم فکر میکردم بنویسم خدا رو شکر یاسی شبها خوب میخوابه و وقتی برق خاموش میشه با ما میخوابه و بعضا یک بار برای شیر خوردن بیدار میشه.داشتم فکر میکردم بنویسم خدا رو شکر دل دردهاش کم شده و خیلی کم مجبور نمیشم دوا درمونش کنم واسه دل درد. داشتم فکر میکردم بنویسم که با همه بغلی بودنش نق زدنهاش کم شده و ...

خلاصه شب شد و برقها خاموش شد و یاسی خانوم نخوابید.تا 2:30 شب بیدار بود و بازی و نق و نق.
خلاصه کنم که خوابید. ولی ساعت 3:10 شب من و علی با صدای جیغ وحشتناک از خواب بیدار شدیم و تا علی بلند شه و شربت گریپمیچر رو بیاره اشک کل صورت دختر کوچولومون رو پر کرد و دل درد امانش رو بریده بود. تا خود صب هم خیلی بد خوابید و نق زد و یکی باید دستش رو مدام نگه میداشت که تو چشش نکنه و بیدار نشه و ....

از صب دارم فکر میکنم خوبه به چیزای دیگه فکر نکردم که بنویسم وگرنه بیا و درستش کن! خلاصه هرچی تو ذهن ما بیاد فورا دختر خانوم برعکسش رو عمل مبکنه.

هیچ نظری موجود نیست: