۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

مجنونٍ لیلی

پدر مجنون را به کعبه میفرستد تا گره ای باز شود و مجنون به عشق حق تعالی فراموش کند لیلی را. و میسراید اینگونه مجنون در محضر حق:

می گفت : گرفته حلقه بر در کامروز منم چو حلقه بر در

در حلقه عشق جان فروشم بی حلقه او مباد گوشم

گویند ز عشق کن جدایی کاین است طریق آشنایی

من قوت ز عشق می پذیرم گر میرد عشق من بمیرم

پرورده عشق شد سرشتم جز عشق مباد سرنوشتم

آن دل که بود ز عشق خالی سیلاب غمش براد حالی

یا رب به خدایی خداییت وآنگه به کمال پادشاهیت

کز عشق به غایتی رسانم کو ماند اگر چه من نمانم

از چشمه عشق ده مرا نور وین سرمه ز چشم من مکن دور

گر چه ز شراب عشق مستم عاشق تر ازین کنم که هستم

گوینده که خو ز عشق وا کن لیلی طلبی ، ز دل رها کن

یا رب تو مرا به روی لیلی هر لحطه بده زیاده میلی

از عمر من آنچه هست بر جای بستان و به عمر لیلی افزای

گر چه شده ام چو مویش از غم یک موی نخواهم از سرش کم

از حلقه او به گوشمالی گوش ادبم مباد خالی

بی باده او مباد جامم بی سکه او مباد نامم

گر چه ز غمش چو شمع سوزم هم بی غم او مباد روزم

با خواند شعر چنان روحم تازه میشود و حالم عوض دگرگون که حسی عجیب و زیبا پیدا میکنم.

هیچ نظری موجود نیست: