۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۱, دوشنبه

اولین پست از کرما



چه لذتی دارد نوشتن بدون استفاده از فیلتر شکن و ترس از آپلود نشدن و ....
امروز سومین روز در کرما.
بله من و یاسی رسیدیم. دارم سعی میکنم تند تند و تا یاسی بیدار نشه بنویسم. خیلی راحت رسیدم. فرودگاه ایران که خوب بود. بخش زیادی از پرواز خالی بود. یاسی خیلی دختر خوبی بود اصلا مجبور نشدم بهش حتی آرام بخش بدم. وقتی تو بغلم خوابید براش تخت آوردن تو هواپیما و گرفت تووووپ خوابید. تو بیداری هم بازی میکرد و اصلا اذیت نکرد.
ت فرودگاه میلان یه کم تو صف پاسپورت چک معطل شدیم ولی در کل زیاد نبود.
برای برداشتن وسایل از روی تسمه باید یه 1 یورویی میانداختم که نداشتم و متصدی چرخها وقتی من رو با بچه دید و اینکه پول خرد ندارم خودش برام یه چرخ آزاد کرد و من برداشتم.
بعدش رفتم و یاسی رو دادم به علی و سریع اومدم که وسایل رو بردارم. حیف ار حظه دیدن علی و یاسی نتونستم فیلم بگیرم. علی میگه یاسی گریه نمیکرد ولی کمی غریبی یا بهتره بگم خجالت میکشید. تا دیروزکه روز دوم هم بود همینجوری بود. یاسی از علی خجالت میکشید یه کم و همش ناز میکرد واسه باباش ولی الان دیگه صمیمی شده حسابی.
روز اول شبش با اینکه خسته بودیم رفتیم پیاده روی و بد نبود.
ولی فردا ظهرش واسه علی یه باقالی پلو مرغ پختم و بعد از مدتها غذای ایرانی خورد. عصرش رفتیم 3 تایی دوچرخه سواری و یاسی رو صندلی بچه رو دوچرخه علی نشست.
اینجا هوا کمی خنک ولی لطیف. مردم مهربان. اگثر جمعیت پیر هستند.
اوضاع خوبه در کل خدا رو شکرد
فعلا تا بعد

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

تولد یکسالگی

و اما تولد یاسمین
صبح روز 21 فروردین سال 90 بود. ساعت 5 از خواب بیدار شدیم. همراه بابا و مامان و فاطمه و علی به بیمارستان آزادی تو خیابون میمنت رفتیم. خانوم دکتر فارغ پور گفته بود ساعت 6 اونجا باش که نفر اول باشی واسه عمل. فک کنم 6:15 بود که اونجا بودیم. تا کارهای قبل از عمل انجام بشه ساعت 8 شده بود و من راس ساعت 8 تو اتاق بود. دکترم اومد بالای سرم و گفت دیدی بهت گفتم 8 شروع میکنیم. نیم ساعت دیگه هم تمومه. فک کنم حدودای 9:30 بود که بهوش اومدم و اولین چیزی که یادم هست صدای 2 تا خانوم و یه آقای دیگه بود که اونها هم عملهای متفاوتی داشتن و همه ما تو یه اتاق ریکاوری بودیم.یادم بود نباید سرم رو بالا میاوردم که اثرات بیهوشی باعث سردرد و حالت تهو نشه. دکتر اومد بالا سرم و گفت معصومه جون مبارکه یه دختر خوشگل آوردی. من فقط پرسیدم سالمه؟ و گفت بله که سالمه و رفت. تو یه پرسه کمی درد آورد به بخش منتقل شدم و مامان و علی منتطرم بودن. مسکن و خواب. و بعدش که بیدار شدم تو رو نشونم دادن. واقعیت اثرات داروی بیهوشی و مسکن اینقدر زیاد بود که خیلی اون صحنه اول یادم نیست ولی از شاید یک ساعت بعدش خوب یادمه که حسابی بهت نگاه میکردم.
از همون اول گریه میکردی و حسابی شیطون بود. البته گرسنه بودی و تقصیر تو نبود.
فردا ظهرش آوردیمت خونه و حسابی بیقراری میکردی.بعد از چند روز زردی و سختی های اول که هیچ وقت فراموش نمیکنم. روزهای سختی رو من و باباییت گذروندیم و شبهایی بود که تا صبح پا به پات بیدار بودیم.
اینها رو که دارم مینویسم انگار مثل باد از جلو چشام گذشته و یاسمین مام الان یک ساله شده و دیروز  رفته و واکسن یک سالگیش رو هم  زده. وقتی خانومه واکسن یکسالگیت رو زد گریه کردی و بعدش خیلی بانمک رو کردی به خانومه و گفتی "بد". من و مامان کلی خندیدیم از دستت.
خلاصه یاسمین خانوم یکساله شدی. بابایت نیست و من وتو قراره 2 هفته دیکه پیش بابایی بریم. نبودن برام توی جشن تولد و کارهاش و خونه مامان و همه جا محسوس بود و میدونم تو هم حس میکردی. واسه همینه که حسابی به دایی جون وابسته شدی و من میدونم دلت واسه بابایی تنگه.
تو جشن تولد یکسالگیت که اتفاقا حسابی هم شلوغ بود خیلی دختر خوبی بودی و حسابی با آرامش و مهربونیت ما رو همراهی کردی. بابت اینهمه خوبی ازت ممنونم. و از خدا هم ممنونم بابت اینکه همچین گلی رو قسمت من و علی کرد.
دخترکم، امیدوارم روزی که این نوشته ها رو میخونی از زندگیت راضی باشی و به همه خواسته های دلت رسیده باشی و من و بابایی هم حتما همراهیت میکنیم تا به بالاترین ها برسی.

۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

سال جدید

سال گذشته بدون یاسمین بودم و در انتظار یاسمین با علی، آن روزها هنوز اسمش انتخاب نشده بود و نمیدانستیم منتظر یاسمین هستیم.
امسال با یاسمین بودم و بدون علی. اینقدر نبود علی بد بود که حتی یاسمین رو برای سال تحویل از خواب بیدار هم نکردم.
قرار است تا 2 هفته دیگه من و یاسی هم به علی ملحق شیم. اینقدر استرس و فکر برای این سفر دارم که نگو. دقیقا شدم عین 2 هفته آخری که علی میخواست بره و هی استرس داشت و انگاری دوست داشت سفرش رو عقب بندازه.

عید امسال بدون علی رفتیم بیرجند با مامان و بابا و فاطمه. عروسی عمو مهدی یاسمین بود و جای باباییش حسابی خالی. بعدش اومدیم تهران و منتظر تولد پسر دایی یاسیمین سیدحسن بودیم. 13 خودمون رو تو بیمارستان میلاد در کردیم و سیدحسین سیزده به در به دنیا اومد!
جمعه پیش رو هم که میشه 25 فروردین اگه خدا بخواد میخوام تولد یاسمین رو بگیرم. البته تولد یاسی 21 فروردین هست ولی چون وسط هفته میافته قرار بر 25ام شد. تولد هم بدون حضور پدر!
بعد از تولد هم  دو هفته فرصت دارم تا همه وسایل و خریدنیها رو جمع و جور کنم و 9 اردیبهشت اگه خدا بخواد راهی بشیم با یاسمین پیش باباییش.

اینا رو بنویسم که یادم نره. وقتی به یاسی میگی بابایی کو؟ میره به زور کیف لپ تاپ من رو میاره و میخواد از تو کیف لپ تاپ رو در بیاره. خلاصه باباش شده بابای وبی و علی رو با لپ تاپ میشناسه.
حسابی بابا و ماما و ممه! و دده و دایی و اینا رو میگه و شیطون هم شده.البته دختری لاغر هم شده. هم غذا نمیخوره و هم وابستگیش به شیر زیاد شده.
آهام یادم نره خانوم مشکوک به آبله مرغون تشریف دارن البته خوشحال میشم آبله مرغون باشه چون خیلی سبک هست ظاهرا.
فعلا تا نوشته بعدی که ممکنه از ایتالیا و شهر کوچک Cream باشه.

۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه

اولین پست سال 91

تصور هر پستی را میکردم جز این...
خودت این یکی را هم بگذران!