۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

تولد یکسالگی

و اما تولد یاسمین
صبح روز 21 فروردین سال 90 بود. ساعت 5 از خواب بیدار شدیم. همراه بابا و مامان و فاطمه و علی به بیمارستان آزادی تو خیابون میمنت رفتیم. خانوم دکتر فارغ پور گفته بود ساعت 6 اونجا باش که نفر اول باشی واسه عمل. فک کنم 6:15 بود که اونجا بودیم. تا کارهای قبل از عمل انجام بشه ساعت 8 شده بود و من راس ساعت 8 تو اتاق بود. دکترم اومد بالای سرم و گفت دیدی بهت گفتم 8 شروع میکنیم. نیم ساعت دیگه هم تمومه. فک کنم حدودای 9:30 بود که بهوش اومدم و اولین چیزی که یادم هست صدای 2 تا خانوم و یه آقای دیگه بود که اونها هم عملهای متفاوتی داشتن و همه ما تو یه اتاق ریکاوری بودیم.یادم بود نباید سرم رو بالا میاوردم که اثرات بیهوشی باعث سردرد و حالت تهو نشه. دکتر اومد بالا سرم و گفت معصومه جون مبارکه یه دختر خوشگل آوردی. من فقط پرسیدم سالمه؟ و گفت بله که سالمه و رفت. تو یه پرسه کمی درد آورد به بخش منتقل شدم و مامان و علی منتطرم بودن. مسکن و خواب. و بعدش که بیدار شدم تو رو نشونم دادن. واقعیت اثرات داروی بیهوشی و مسکن اینقدر زیاد بود که خیلی اون صحنه اول یادم نیست ولی از شاید یک ساعت بعدش خوب یادمه که حسابی بهت نگاه میکردم.
از همون اول گریه میکردی و حسابی شیطون بود. البته گرسنه بودی و تقصیر تو نبود.
فردا ظهرش آوردیمت خونه و حسابی بیقراری میکردی.بعد از چند روز زردی و سختی های اول که هیچ وقت فراموش نمیکنم. روزهای سختی رو من و باباییت گذروندیم و شبهایی بود که تا صبح پا به پات بیدار بودیم.
اینها رو که دارم مینویسم انگار مثل باد از جلو چشام گذشته و یاسمین مام الان یک ساله شده و دیروز  رفته و واکسن یک سالگیش رو هم  زده. وقتی خانومه واکسن یکسالگیت رو زد گریه کردی و بعدش خیلی بانمک رو کردی به خانومه و گفتی "بد". من و مامان کلی خندیدیم از دستت.
خلاصه یاسمین خانوم یکساله شدی. بابایت نیست و من وتو قراره 2 هفته دیکه پیش بابایی بریم. نبودن برام توی جشن تولد و کارهاش و خونه مامان و همه جا محسوس بود و میدونم تو هم حس میکردی. واسه همینه که حسابی به دایی جون وابسته شدی و من میدونم دلت واسه بابایی تنگه.
تو جشن تولد یکسالگیت که اتفاقا حسابی هم شلوغ بود خیلی دختر خوبی بودی و حسابی با آرامش و مهربونیت ما رو همراهی کردی. بابت اینهمه خوبی ازت ممنونم. و از خدا هم ممنونم بابت اینکه همچین گلی رو قسمت من و علی کرد.
دخترکم، امیدوارم روزی که این نوشته ها رو میخونی از زندگیت راضی باشی و به همه خواسته های دلت رسیده باشی و من و بابایی هم حتما همراهیت میکنیم تا به بالاترین ها برسی.

هیچ نظری موجود نیست: