۱۳۹۱ اسفند ۱, سه‌شنبه

اثر زيبای استاد بهروز ياسمي

اي نگاهت نخي از مخمل و از ابريشم             
چند وقتي است كه هر شب به تو مي انديشم

به تو آري به تو يعني به همان منظر دور،  
به همان سبز صميمي ، به همان باغ بلور

به همان سايه ، همان وهم ، همان تصويري 
که سراغش ز غزلهاي خودم ميگيري ؛

 به تبسم ، به تكلف ، به دل آرايي تو ...
به خموشي ، به تماشا ، به شكيبايي تو

به نفسهاي تو در سايه سنگين سكوت،
به سخنهاي تو با لهجه شيرين سكوت،

به همان زل زدن از فاصله دور به هم
یعني آن شيوه فهماندن منظور به هم

شبحي چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم كسي ورد زبانم شده است،

در من انگار كسي در پي انكار من است ،
يك نفر مثل خودم عاشق ديدار من است،

يك نفر ساده ، چنان ساده كه از سادگيش
ميشود يك شبه پي برد به دلداد گي اش

يك نفر سبز ، چنان سبز ، كه از سرسبزيش
ميتوان پل زد از احساس خدا تا دل خويش ،

رعشه اي چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم كسي ورد زبانم شده است ...

آري بي رنگ تر از آينه يك لحظه بايست ؛
راستي اين شبح هر شبه تصوير تو نيست؟!

اگر اين حادثه هر شبه تصوير تو نيست ؛
پس چرا رنگ تو با آينه اين قدر يكي است؟!

حتم دارم كه تويي آن شبح آينه پوش ...
عاشقي جرم قشنگي است به انكار مكوش

آري آن سايه كه شب آفت جانم شده بود،
آن الفبا كه همه ورد زبانم  شده بود ...

اينك از پشت دل آينه پيدا شده است ،
و تماشاگه اين خيل تماشا شده است؛

آن الفباي دبستاني دلخواه تويي ...
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تويي