۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

کجایند روزهای روشنم؟!؟!

این روزهای تیره کی میگذرندو تمام میشوند.روزهای سخت و ابری.کجایند روزهای روشنم؟
بعضی وقتها فکر میکنم پس خدا کجاست؟ جوانی در بیماری دست و پا میزند، و اثری از خدا دیده نمیشود؟
خانواده ای، بیماری، دلداه ای، دل شکسته ای،جوانی ... همه و همه جشم بر آسمان دوخته...
خدایا کجایی؟!

۳ نظر:

ناشناس گفت...

من خدا را دارم کوله بارم بر دوش سفری می باید یفری بی همراه، گم شدن تا ته تنهایی محض،سازکم با من گفت هر کجا لرزیدی از سفر ترسیدی، تو بگو از ته دل من خدا ر ادارم،من و سازم چندیست که فقط با اوییم...

ناشناس گفت...

خانواده ای، بیماری، دلداه ای، دل شکسته ای،جوانی ... همه و همه جشم بر آسمان دوخته...
خدایا کجایی؟

اگر خدا را در یک یک این ها صدا نکنیم، آیا خدا را در روزمرگی های خودمان خواهیم دید؟

ناشناس گفت...

خدا کجایی؟!

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه ی لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یارب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نیشتر عشقش به جانم میزنی
دردم از لیلاست آنم میزنی
خسته ام زین عشق دلخونم نکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم
کردمت آواره ی صحرا نشد
گفتم عاقل میشوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم