۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

هوووورااا

هووووووووووووووووراااااااااااااااااااا
بردم. دوستان ما بردیم!
من و دخترم

دور جدید مسابقات دارت در شرکت

دور جدید مسابقات دارت پیک آسا شروع شده. من با توجه به شرایطم، ثبت نام نکردم، ولی خوب چه کنم که دست تقدیر ما رو وارد گردونه مسابقات کرد و قراره به زودی با اولین رقیب مسابقه بدم (رو که نیست، سنگ پای قزوینه ;) )
البته به همکارام گفتم وقتی من میپرم و دارت رو پرتاپ میکنم به سمت سیبل، لطفا یکی ما 2 تا رو بگیره!

دوستان دعا کنید من و دخترم، اولین مسابقه مشترکمون رو برنده شیم D:

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

انتخاب اسم

انتخاب اسم واقعا سخته. وقتی اینهمه اسمهای مختلف ایرانی و غیر ایرانی و مذهبی و غیر مذهبی و .... اینا وجود داره و کلا نمیدونی چه مدل اسمی میخوای! اونم اسم از نوع مونت!
در ضمن ما هر اسمی رو همین که فقط تو ذهنمون میاد یا ملت فرتی میزارن رو بچه هاشون، یا میشه اسم سریالهای صدا و سیما، یا یهو یکی به عنوان بدترین اسم و «ای وای اینو نذارین» پیشنهاد میده و میشه یه ضد حال اساسی.

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

نه سلامم نه علیکم

نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...

گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی

خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی

شعر از ملانا

توان کنده شدن!

تعداد دوستان نزدیکم شاید بیشتر از 2-3 نفر نباشه. کلا من از اون آدمهایی هستم که دایره دوستان خیلی وسیع نیست. برای این دوستانم هر کاری انجام میدم و همیشه دغدغه محبت کردن بهشون رو داشتم.سعی کردم یه قدم جلوتر باشم و اجازه ندم از من خواسته ای داشته باشند و قبل از اونها متوجه نیازشون بشم.خلاصه یه پایه ی ثابت محبت و مهربانی هستم براشون.

جدیدنا دارم به اشتباهم پی میبرم. من میخوام کنده شم.میخوام کنده شم از دوستانی که من رو به خاطر خودشون میخوان. اصلا نمیپسندم آدمهایی در اطرافم باشن که اینهمه انرژی و محبت بزارم براشون و اونها زمانی که وقت و حوصله دارن هستند و زمانی که ممکنه وقت نداشته باشن دیگه این رابطه براشون اهمیتی نداره.

این لحظات دارم به اشتباه خودم پی میبرم.دارم به این پی میبرم که هر کسی رو به اندازه معقول دوست داشته باشم و بهش محبت کنم، شاید باعث بشه این جور مواقع کمتر دلم بسوزه و حتی توقع کمتری هم داشته باشم.

این لحظات، لحظات کنده شدن هست، آره لحظات کنده شدن من از دوستانی که شاید هنوز عزیز باشن، ولی حتما از این به بعد تعامل و برخورد جدیدی از من رو میبینند. برام سخته وقتی کلی مهربانی که به دوستام کردم رو به خاطر می آرم، ولی واقعیت وقتی به این قدرت خودم که میتونم از اونها کنده شم فکر میکنم، کمی آروم میشم. آره من میتونم از اونهایی که حتی خیلی دوستشون دارم کنده شم و یاد بگیرم با آدمها چطوری رفتار کنم ،من باید یاد بگیرم و خودم رو اصلاح کنم.

اسم این لحظات رو میزارم کنده شدن و درست رفتار کردن!