۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

زندگی قصه مرد یخ فروش است

زندگی قصه مرد یخ فروشیست که از او پرسیدن فروختی؟
گفت: نخریدند تمام شد
هر وقت جمله بالا رو تو ایمیلام میبینم کلی بهش فکر میکنم. نخریدند تمام شد.
چه چیزهایی قبل از تمام شدن باید خرید؟
عشق
ایمان
عشق
مهربانی
عشق
.
.
.

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

عشقبازی به همین آسانی است

عشقبازی به همین آسانی است
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی
نیش زنبور عسل با نوشی
کارهموارۀ باران با دشت
برف با قله ی کوه
رود با ریشه ی بید
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمه‌ای با آهو
برکه‌ای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
و شب و روز و طبیعت با ما!

عشقبازی به همین آسانی است…

شاعری با کلماتی شیرین
دستِ آرام و نوازش‌بخش بر روی سری
پرسشی از اشکی
و چراغ شب یلدای کسی با شمعی
و دل‌آرام و تسلا و مسیحای کسی یا جمعی
عشقبازی به همین آسانی است…
که دلی را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حرّاج کنی
رنج‌ها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
و بپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آن‌ها بزنی
مشتری‌هایت را با خود ببری تا لبخند
عشقبازی به همین آسانی است…
هر که با پیش سلامی در اول صبح
هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری
هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی
نمک خنده بر چهره در لحظۀ کار
عرضه ی سالم کالای ارزان به همه
لقمه ی نان گوارایی از راه حلال
و خداحافظی شادی در آخر روز
و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا
و رکوعی و سجودی با نیت شکر

عشقبازی به همین آسانی است
عشقبازی به همین آسانی است
عشقبازی به همین آسانی است

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

و این هم هیاهوی روزی گرم در تهران

سکانس اول
آقای خونه: زود بیا تو کوچه سوئیچ ماشین رو بگیر
من: مگه تو نمیای با هم بریم؟
آقای خونه: نه من کار دارم و چند تا مقاله باید مرور کنم و اینا
من: این هم از شوهر محقق و پژوهشگر. اومدم


سکانس دوم
آقای خونه زیر نم نم بارون بهاری وایساده و داره بر بر به ماشین جلویی و رانندش که در حال پیاده شدن از ماشینه نگاه میکنه.از مکثش میفهمم اتفاقی افتاده.میگم چیزه شده؟ میگه نه. ولی دوباره داره به ماشین جلویی نگاه میکنه. میگم چی شده؟بلندتر جوری که راننده ماشین جلویی بفهمه میگه هیچی،زد به سپر ماشین به روی خودش هم نمیاره.بعد به من که متعجبم نگاه میکنه و میگه: چیزی نشده ولش کن.
لجم میگیره. نمیدونم بابت نجابت بیش از حد آقای خونه لجم گرفته یا بی توجهی راننده ماشین جلویی. روی خودم رو میکنم به راننده و میگم آقا شما زدین به ماشین من؟ راننده میگه چیزی نشد که، محکم نبود که! جواب میدم: چه اتفاقی افتاده باشه و چه نه ادب حکم میکنه آدم یه عذرخواهی فرمالیته هم که شده انجام بده. راننده میگه: دستتون درد نکنه یعنی ما بی ادبیم؟ جواب میدم: وقتی عذرخواهی نمیکنید یعنی بله، بی ادبین. راننده میگه خوب ببخشید . من حرکت میکنم به سمت خونه

سکانس سوم:
به به. 30 متر نرفته چراغ بنزین روشن میشه.خوب جایی روشن شده پمپ بنزین سر راهم هست و نزدیک.یه هو تو یه ترافیک روان پام رو میزارم رو ترمز.دو تا دختر خانوم خوشگل که آرایششون از عروس های زمان ما بیشتره کنار خیابون عشوه های خرکی میان و ملت هم از پراید گرفته تا مزدا3 براشون یکی یکی بوق میزنن بلکه خانوما جلوس کنند.از کنارشون رد میشم و یه نگاهی از تاسف برای اونها و برای وقتی که از خودم سوخته شده تکون میدم و .... یه فحش توپ از نوع کش دار هم از خانوما دریافت میکنم!

سکانس چهارم
تو پمپ بنزین تو ماشین نشستم بلکه مسئول جایگاه بیاد و برام بنزین اون هم از نوع آزادش بزنه. ولی تا وقتی خانوم خوشگله تو زانتیاش با کلی قر نشسته کی ما رو تحویل میگیره؟ کلی معطل میشم ولی در نهایت یکی به داد من میرسه.

سکانس پنجم
تو ترافیک هزار تا فرمون ریز و درشت و چپ و راست میدم که یه کوچولو از ترافیک در برم و خودم رو به کوچه پس کوچه بندازم. مجبور به تحمل ترافیک هستم.یه دونه از این وانتهای دهه 60 میاد کنارم با آهنگ بلند "یه حلقه طلایی اسمتو روش نوشتم..." می ایسته.راننده جک و جواد و یه نیش خند و حرف بی ادبانه!!! نگاه بدی بهش میکنم و شیشه رو میدم بالا و گاز ماشین رو میگیرم بلکه از ترافیک خلاص شم که یهو برای دومین بار پام رو محکم روی پدال ترمز میذارم! چی شده ؟یه پسر 27-8 ساله واستاده جلوم و داره میگه بریم.. باهم بریم و یه چیزی تو این مایه ها...
از ماشین کناری یکی سرش رو میاره بیرون و میگه برو حاج خانوم! دیوونس. اه از دست این خانوما با رانندگیشون.
من: حاج و واج مونده...
پشت چراغ قرمزی که قبلا 60 ثانیه بود و الان 90 ثانیه!

سکانس ششم
آخیش راحت شدم.الام میرم خرید و بعدش خونه که از فردا شب کلی مهمون دارم و باید برای پذیرایی همه چیز مهیا شه.
فروشنده سوپر گوشت و مرغ: خانم این مرغا رو من دونه دونه جدا میکنم.تک هستن تو تهران.به خدا اینا رو من قبلا تو سوپر جردن میفروختم! همینجوری بدون اینکه من چیزی گفته باشم دارم پرزنت میشم اونم از نوع مرغیش! یه هو خیلی خوشگل از ذوق شوت بازیکن ایتالیا یه ضربه محکم به مرغ بیچاره و ... چند ثانیه بعد جوراب کاملا سفید من به خون مرغ آغشته...

سکانش هفتم
بالاخره رسیدم.کلی تو راه فکر میکردم که چه جوری خونه رو نظم بدم. در رو که باز میکنم با آشپزخونه ای که چیزی شبیه صحنه های جنگ جهانی دوم هست روبرو میشم.آره باید عجله کنم و دربار شاهنشاه، شاه خانه، محمد علی شاه را همچون کوزت بیچاره برای پذیرایی از مهمانان عزیزی که از دوشنبه شب تا پایان هفته بر ما وارد میشوند آماده کنم.
البته اگر وبلاگ نویسی اجازه دهد. آبی خورده و نخورده لپ تاپم را روشن میکنم و مینویسم که خدایی نکرده چیزی از دستم در نرود و فراموش شود و کفر خدا شود.

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

این را برای تو مینویسم! جاودانه هااااااا

برای تو مینویسم. برای تویی که میدانم خواهی آمد و خواهی دید و به راحتی وزیدن بادی بر سبزه زاری آتشین از گرمای اولین نگاه، رد خواهی شد و خواهی رفت. نمیدانم روزی غمگین است یا شاد، اصلاً روز است؟
و چه هیجانی، چه شوقی، چه اضطرابی، چه غمی ی ی ی .....


شعری از حمید مصدق:
ديدم او را آه بعد از بيست سال

گفتم اين خود اوست يا نه ديگري ست

چيزكي از او در او بود و نبود

هر دو تن دزديده و حيران نگاه

سوي هم كرديم و حيران تر شديم

هر دو شايد با گذشت روزگار

در كف باد خزان پرپر شديم

.......................
.......................

عمر من بود او كه از پيشم گذشت

رفت و در انبوه مردم گم شد او

ویرایش دوباره:
دوستی میگفت باید قدر زندگیهای خوب را، خیلی خوب دانست.پس به خوبیها فکر میکنیم و قدر تمام خوبهای اطرافمان را میدانیم.
تماس فرت
معصومه